قرنِ آخر

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

روزهایی هم هستند که به تعویض خودت فکر می کنی. انگار که طی فرآیند های پیچیده ی شیمیایی در مجهزترین آزمایشگاه های دنیا با انواع محلول ها و ترکیب ها واکنش داده ای و فرآورده بَد چیز ناخوشایندی از آب درآمده است! هرچه را که تا به حال از خودت شناخته ای؛ از تن و بدنت، قلبت، مغز -ی که اگر پیدا کنی!- و حتی لای پتو و بالای کمدت جمع می کنی و می ریزی روی دایره. بعضی تکه ها را یواشکی می پیچی لا به لای یک دستمال و به اولین سطل زباله ی دم دست می اندازی! و تا می آیی نفس راحتی بکشی، پست چی به شب نکشیده همه را با پست پیشتاز پس می فرستد! آدم را از خودش گریزی نیست! به اِن و مِن می افتی، این در و آن در می زنی، چشم می چرخانی، زیر لبی شعر میخوانی و میخواهی نشان دهی که حواست پرت است، که برایت مهم نیست. نیست و است! ... بلد نیستی از پازل 500تکه، پازل 250تکه بسازی، بلد نیستی رنگ تکه هایت را عوض کنی، سرِ تکه های چموش ساکن در دلت داد بزنی و گاهی قبل از خواب برای بخش های مغزی ات لالایی بخوانی. رشدشان نمیدهی و کم کم ذراتت از بی غذایی میمیرند ... میگردی که حداقل چند تکه خوبشان را پیدا کنی و بگذاری دم دست برای استفاده (!) و بقیه را هم هل بدهی زیر تخت و کنار لوازم اسقاطی. نگاهشان که میکنی اصلاً تعریفت از خوبی یادت می رود! تکه های مربوط به دست هایت خیلی مغرورند، گه گداری باله می رقصند، کمتر کسی را تحویل میگیرند و به هرگونه ضربه و فشار روحی ای حساس اند و فوراً لپ هایشان گُل می اندازد! تکه های قایم شده در بالش؛ اشکی و غمگین اند و آنقدر از اجتماع دور مانده اند که کسی نمی شناسندشان، زبانشان را نمیفهمد و از تو نمیداندشان. تکه های چشم ها مضطرب اند و بخش های بین دهلیر و بطن ها احمق اند، قسمت های مربوط به قشر مخ هم که اغلب اوقات مفقود الاثر اند و برای پیدا کردنشان آگهی داده ای و جایزه تعیین کرده ای!

هیچ بخشی پیدا نمیکنی ،بی کم و کاست و صاف و ساده، که لایق مزه ی نرم و لطیف روحت باشند!دلت برای وقتی که حجمشان کم بود و اینطور جای هم را تنگ نکرده بودند عجیب تنگ است! خب نقاشی ـشان کن! دستشان بگیر و گاهی قلقلکشان بده! بوسه ی قبل از خواب و بوس اول صحبشان یادت نرود! بگذار محبت ببینند و سرخ و سفید شوند و خجالت بکشند و از شرم دست و پایشان را از خانه ی همسایه جمع کنند ...

فقط من می دانم که تکه های پازل تنت چقدر بهم ریخته اند و نصفشان را نمی دانی اصلاً کجا گم کرده ای و خیلی زمان میخواهی برای پیدا کردنشان و میترسی! و از ترس همه ی تکه های دیگر جز آن بالشی ها هم اشکی شده اند. از ترس رنگ همه پریده ، غرغرو شده اند، بداخلاق، حسود و زود رنج شده اند و حتی از سفید بودن ماست هم دلخورند.

باور کنید که این ها فقط کمی جای خوابشان عوض شده، کمی زیر چشمشان پف کرده و بدنشان کوفته است و ترسیده اند، همین!

این تکه های کوچک بی طاقت را اگر ممکن است تحمل کنید و اگر میشود یک ذره دوست داشته باشید و لطفاً کمی و فقط کمی بغل کنید.

  • Avilet