قرنِ آخر

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

گفتم ببین فقط چند ورق از تقویممون رفته. بمون پُر شه بقیه‌ش. بمون بشین تنگِ فلشِ توپوگرافیِ حیاتمون به استناد اول اسمت که یعنی شمال. بمون پاشیم بریم یه فصل رقص باله ببینیم در امتداد شفق‌های قطبی. آسم گرفتیم از بس نفسمون در رفت در این غوغای وانفسا.

گفتی: دیگه عاشقی هم صدا ناخن میده رو تخته سیاه.۱ گفتم باش بذا مدرن شیم ماژیکی چیزی جور می‌کنیم، الان خیلی ناخلفه اوضاع. نداشتی. رفتی. بعد از اون دیگه دیوونه نشدیم هیچ‌وقت. عاقل بودیم همش. تو که خودتم به سرت زده بود، چرا رفتی پس؟ ما دیگه اصلا نزد به سرمون. هیچ عطری هم دیگه در شامه‌مان خاطری برنیانگیخت. دیدی چه وقیح شدیم با خود؟ 

دلمون تنگه واسه بلاهت. تو بیا.

۱: جمله‌ی قرض گرفته شده از: رادیو چهرازی

  • Avilet

امروز بالأخره بعد از یه ماه و ده روز یه جمله گفت. اون اوایل یه دوره‌ی داوطلبانه رفته‌بودم خارج از شهر، یه هفته بدون هیچ وسیله‌ی ارتباطی‌، با حداقل امکانات. بعد از هفت روز دیگه دارویی باقی نموند، برگشتیم. نزدیک شهر تماس‌هامو چک کردم، هفتاد درصدشون از بیمارستان بود. اتفاق عجیبی نبود ولی محضِ اطمینان پذیرشو گرفتم که گفتن پنج روزه بستری شده. هیچی نشنیدم دیگه، یجوری خودمو رسوندم اونجا که فقط ببینم سالمه. همش یه هفته دور بودم ازش ولی حال غریبی داشت دیدنش، شبیه غریبه‌ها. وقتی رسیدم خواب بود و هیچ‌کسم جواب کاملی نمی‌داد. می‌گفتن اواخر شیفتش بوده، دم صبح، یهو دیدن که به هوش نیست. رفتم بالا سرش، آفتاب می‌زد، حس کردم موهای کنار گوشش نقره‌ایه زیر نور خورشید. چشماشو باز کرد، خندیدم که: سلام دکتر! حتی نگاهم نکرد. می‌گفتن نه حرف می‌زنه، نه چیزی می‌خوره. دستشو نگاه کردم که تیکه‌پاره شده بود از جای سرُم. گرفتم دستشو، سردِ سرد بود. بار اول اون‌جا خیلی ترسیدم. بعد از اون هر کاری کردم و به هر چی قسم‌ش دادم که یه‌چیزی بگه، لبش تکون نمی‌خورد. پای خاک مادرمونم کشیدم وسط ولی افاقه نکرد. نه می‌شنید منو و نه می‌دیدتم انگار. چند روز بعد از اونم شیفتم نبود، می‌موندم کنارش ولی وضع همون بود. تا بودم خیره بود به سقف، صبحا ولی حس می‌کردم بالشش نم داره. لاغرتر می‌شد هر روز، همون موقع‌ها بود که من مجبور شدم برگردم سر کارم. بعد از یه مدت شنیدم پا شده. می‌چرخه ویزیت می‌کنه! ساعت کشیکمو با یکی عوض کردم که بهتر ببینمش، باز خندیدم بهش که: رسیدن بخیر داداش! دلم گرم شده بود که سر پاست. یه نگاهی کرد که از استخونم رد شد. حس کردم کل عالم یخ زده. گاهی می‌رفتم دنبالش، نمی‌فهمیدم چیکار می‌کنه، با این حالش مریض چطور ویزیت می‌کنه؟! کنارش که بودم می‌نشست یه گوشه، سوی نگاهش به روبرو بود و چیزیو نگاه نمی‌کرد. چند وقت بعد یکی از پرستارای بخش اومد گفت که بعضی مریضا گله کردن از وضع ویزیتش، می‌گفتن گوش نمی‌کنه شرح حالو. به پرستاره گفتم حرف می‌زنم باهاش. یکم این پا و اون پا کرد، بعد گفت: جناب دکتر، فضولی نباشه، ولی فکر می‌کنم بعد از آوردن اون خانمی که از بستگانتونه احتمالاً، حال برادرتون بهم ریخت. قصد دخالت ندارم به هیچ‌وجه ولی خب... گفتم: کدوم خانم؟

ــ همون دختری که ماه پیش آوردن اورژانس دیگه. فکر می‌کردم از بستگانتونه. جسارتاً چند بار دیدم برادرتون ساعت‌های زیادی پشت شیشه تو اون بخش می‌ایسته.

ــ ببخشید یکم گیج شدم من، می‌شه واضح بگین؟ کدوم دختر؟ کِی؟ کدوم بخش؟

ــ وای شرمنده، نمی‌دونستم مطلع نیستین. چهار، پنج هفته پیش یه دختریو یه رهگذری آورد، گفت تو خاکیِ کنار جاده پیداش کرده، خارج از شهر. بقیه‌ش رو پلیس پیگیری کرد، ولی دختر بیچاره حسابی لت و پار بود. هنوزم وضعش مساعد نیست، بخش هفت. بی‌شرفا، معلوم شد که چند نفری ...

بقیه‌ی حرفشو شنیده و نشنیده پا شدم. یه چیز داغی تو سرم می‌دوید که نمی‌ذاشت فکر کنم، چه برسه به امید داشتن. قدمام به دو نزدیک‌تر بود. وقتی رسیدم بالا، طولی نکشید اتاقو پیدا کنم. انگار می‌دونستم باید کجا دنبال چه مصیبتی بگردم. نشستم رو زمین. سه نصفه‌شب بود، یادم اومد اونم شیفته امشب. به حالش فکر کردم و اون مایع داغِ توی مغزم سرازیر شد تو پاهام و کشون کشون رفتم پایین. تو ساختمون نبود، رفتم بیرون دیدم نشسته رو نیمکت و نگاهش به ناکجاآباده. رفتم کنارش، خیسیِ چشمام برق می‌زد از دور. دستمو گذاشتم رو شونه‌ش، اومدم بگم: داداش ... بغضم شکست. پلک هم نزد، سوز میومد و گونه‌م از داغی اشک می‌سوخت، سرما که یه لحظه خوابید، فقط گفت: علی، خودم تعجب می‌کنم هنوز زنده‌م.

گوشیش تو دستش بود. دیدم عکسشون بک‌گرونده. چشماشم می‌خندید.

  • Avilet