قرنِ آخر

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

به‌نظر می‌آید باید اعتراف کنم که فوبیای تلفنی حرف زدن دارم. فرقی هم نمی‌کند چه کسی آن‌طرف خط باشد، من در هر صورتی از پسش برنمی‌آیم. نمی‌توانم به اندازه‌ی دلخواهم خوب عمل کنم، نمی‌توانم به اندازه‌ی دلخواهم خودم باشم. وقتی می‌نویسم، چند ثانیه‌ای فرصت هست برای انتخاب بهترین لغتِ جمله. چیزی که از درون به آن معتقدم؛ تأثیر متفاوتِ واژگانِ به ظاهر هم‌معنی. این ثانیه‌های ارزشمند پشت تلفن قابل دست‌یابی نیستند. چند ثانیه سکوتِ پشت تلفن؛ یعنی ترجیح میدهم بعد از آن دیگر حرفی نزنم.

قبلاً فکر میکردم این ناتوانی، ناشی از نوعی عدم توانایی در سخنوری‌ست. بعدتر که چند باری در جمع حرف زدم و دوست و غریبه تعریف و تمجید کردند و بعدترش که رجوع کردم به اعتماد به نفسی که همواره برای صحبت در جمع داشته‌ام، فهمیدم با گونه‌ی خاص‌تر و محدودتری از ناتوانی مواجهم. شما وقتی قرار است با کسی رودر‌رو صحبت کنید، ابزارهایی بسیار بیشتر از تُن صدا در دست دارید که پس از عبور از اولین مرحله در اولین دیدارها -جاذیه‌ی ظاهری-، می‌توانید بیشترین بهره را از یکایک آن‌ها ببرید. نگاه، لمس، لبخند، ساده‌ترین آپشن‌های عظیم در سراسر هر گفت‌وگویی‌اند که وقتی تلفنی حرف می‌زنید، از تمامی آن‌ها محرومید. این است که من تقریباً همیشه از هر تلفنی گریزان بوده‌ام. دوست صمیمی، دشمن، مادر، معشوق، عمه، پشتیبان کانون، همکارِ پدر، هر کسی، هر کسی.

امروز پیام داده که: شب زنگ میزنم درباره‌ی اون مسئله‌ مهمی که گفتی، جدی حرف بزنیم.

من هم نگفتم که اصلاً از تلفنی حرف زدن خوشم نمی‌آید. چرا، قبلاً گفته بودم که مردم پشت تلفن به اندازه‌ی کافی مهربان نیستند و من ترجیح می‌دهم بیشتر تایپ کنم. ولی این‌بار فقط نوشتم: باشه.

با خودم گفتم آخرش که چه؟ بتمن هم یک روزی با ترسش روبرو شد. این شد که آمدم اینجا و با آسوده‌ترین حالت ممکن نشستم به نوشتن. به‌نظرم چندان هم تلخ نشود. شاید من تمام زحمات یک سال اخیرم را در معرض خطر ببینم و شاید عاقبتش مثلِ عاقبت روبه‌رو شدن بتمن با ترسش، خوش نباشد و شاید این ربط دادنِ ماجرا به فوبیای مضحکِ تلفنی حرف زدن، کار ابلهانه‌ای باشد، ولی فکر می‌کنم در نهایت و در صورت رخ دادنِ هر نتیجه‌ای، من باز هم می‌توانم مدیریتش کنم. مدیریتِ خودم در واقع. یادم هست که دو سه ماه پیش از چند نفری که می‌دانستم تجربه دارند، پرسیدم که آدم باید در اولین قرارش چطور رفتار کند؟ بدون استثنا، بهترین توصیه‌ی همه‌شان این بود: «فقط خودت باش.» برای من توصیه‌ی کارآمدی نبود، خنده‌دار بود. چون غیر از این نمی‌توانستم! الان کمی آن همه خودم بودن -و در بهترین وجه خودم بودن- را در معرض خطر می‌بینم. وقتی تلاش می‌کنی، می‌جنگی و میخواهی که برترین باشی، و با اختلافی اندک، چیز کمتری به دست می‌آوری. این برای من رضایت بخش نیست. هرگز نبوده. در نهایت پلیدی، در معرض حسادت دیگران بودن، چیزی بوده که همواره می‌خواسته‌ام. نمی‌توانم از این جامِ قابل دسترسی بگذرم. نمی‌توانم از تو بگذرم.

  • Avilet