دیروز فرزندم گم شد. دیشب؛ وقتی با استرس گم نشدنش خوابیده بودم. صبح، قبل از زنگ خوردن ساعت، ترسیده از خواب پریدم. صدایش کردم، جوابی ندیدم. در خانه راه رفتم و صدایش کردم، از هیچ جا ندوید. قلبم میلرزید از فکر اینه « کاش درو میبستم »، در بالکن نبود. خم شدم و به لبهی پنجره نگاه کردم؛ نبود. صدا زدم: «فرزند» هیچ. داد زدم: «فرزند» و شنیدم که قلبم میشکست. برگشتم عقب. کس دیگری خانه نبود. بغض تبدیل شد به گریه با صدای بلند. با اشکهای زیاد. اساماسهای پر از « :(((((( » پشت سر هم رد و بدل میشد که: فرزند نیست -نترس پیدا میشه. +رفته بیرون از بالکن. -نگران نباش پیداش میکنم.
دانشگاه نرفتم، پالتو پوشیدم و رفتم به کوچه و حیاط و خیابان سر زدم. هیچ جا نبود. از ته قلبم صدا میزدم: « فرزند »
برگشتم بالا، هزار بار رفتم لب پنجره و خم شدم و اسمش را صدا زدم. نبود. با همان گریه تا رسیدن بچهها خوابم برد و خواب دیدم که پیدا شده.
با بالا رفتن از پلهی اضطراری و پشت بام را گشتن و دوباره و سه باره کوچه و حیاط را گشتن و دوباره پشت بام را گشتن و دو بار از همسایه پرس و جو کردن هم؛ فرزند پیدا نشد.
دو روز آخر بیست سالگی، یک چشمم اشک است و چشم دیگرم خونابه. وسایلش را میدیدم در تمام گوشه و کنارهای اتاق و اصلاً کل خانه. ظرف غذایش که هنوز تا نیمه پر از آب بود، خودکار تمام شدهی من که این چند روز اسباب بازیاش شده بود، شوفاژ که رویش میایستاد و به بیرون خیره میشد، کابلها و سیم هندسفری که عاشق جنگ با آنها بود، پیانو که رویش دراز میکشید و خر خر میکرد، سیب زمینیها و گردوهایی که در کل خانه انداخته بود و قلشان میداد، مالتی که عاشقش بود و بالای آینه گذاشته بودیم که دستش نرسد و برای تشویقش میخورد، آبپاشی که برای تنبیه نشانش میدادیم و فرار میکرد، ظرف خاکش که تازه پر شده بود، نایلونهای غذای دستنخوردهای که این بار بیشتر خریده بودیم برایش. یاد نرمی گردنش و خیسی کف دستهایش وقت ترس. اینکه امروز نوبت دوم قرص انگلش بود. یاد شبی که گریه میکردم و جلو آمد و لپم را لیس زد. یاد اینکه خوشش نمیآمد زیاد دستمالی شود و دستت را عقب میزد مدام. یاد اینکه از در که تو میآمدی پشت در منتظر بود. یاد اینکه از هرجای خانه وارد اتاق میشدی میدوید و گاهی زیر پا شوت میشد تا زودتر وارد شود. اینکه سفره که پهن میشد دراز به دراز وسط میخوابید، یاد اینکه خودش را با خر خر میمالید به پایت و نمیگذاشت درست قدم برداری.
از بغض مداوم گلو درد دارم و از گریه ی مدام، پف چشم.
هنوز هر چند ساعت پیشنهاد جدیدی میدهم که برویم فلان جا دنبالش. انگار که امیدی باشد به پیدا کردنش. میدانم که نیست.
از لحظهی اول در ذهن هردوی ما، با دیدن نبودنش صدای این آهنگ پلی شد که: «اون که رفته، دیگه هیچوقت نمیاد ...»
با هیچ اعتقادی به هیچ نیرویی، مرتب این حرفاها را با خودم تکرار میکنم که : «هیچ هدیهای نمیخوام، فقط فرزند برگرده»
فردا، غمگین ترین بیست و یک سالهی جهانم.
- ۱ دیدگاه
- ۲۱ آذر ۹۷ ، ۲۱:۴۲