قرنِ آخر

۸ مطلب با موضوع «از من درآمده» ثبت شده است

تیزی چاقو را فرو کردم توی گردنش. خون پاشید به تمام هیکلم. راهش مرگ بود فقط، باید که می‌مُرد.

چاقوی بعدی توی شکم بعدی رفت. خنجر تیز کردم برای قلبِ بعد.

یک سؤال وجود داشت و تنها گزینه‌ی پیش‌رو مرگ بود. نمی‌خواستم قلباً. وظیفه بود.

جلوی آینه ایستادم، من هم اگر حقم بود باید می‌بُرید. نبرید چاقو. حق بودم. مانده بود کار هنوز.
پنج‌تا، ده‌تا، بیست‌تا، صدتا، نمیدانم چندتای بعدی. می‌ایستادم جلوی آینه و رگ گردنم می‌تپید زیر تیزی و خون نمی‌پاشید. نمی‌برید. حق مانده بودم هنوز. هزارتای بعدی.
باز ایستادم روبه‌روی آینه. حس کردم که تیز بود. نرم نزدیکش کردم به شاهرگم، خیس شد، بُرید. کشیدمش عقب. دستمال کاغذی آشپزخانه را فشار دادم به جای سوزش و چاقو را انداختم توی سطل آشغال.

 

کاش یک کاتالوگ «توضیح المسائل  عصبی و درونیِ پریود، برای پسرها» وجود داشت که بنشینند بخوانند، بلکه بفهمند وقتی داری چایی‌نباتت را میخوری بی‌دلیل گریه‌ی شدیدت گرفته یعنی چه. این‌که یک لحظه خوب باشی و لحظه‌ی بعد از تهوع و دل پیچه ملحفه چنگ بزنی، هیچ درکی از تحلیل ساده‌ترین مسائل نداشته باشی و فکر کنی قطعا بیماریِ حاملگیسم را که در آن زنی زجر نُه ماه بارداری و بعد زایمان و پرورش کودک را به جان می‌خرد، کشف و نامگذاری خواهی کرد. (دخترهای مزخرفی هم که دوران پریودشان بی درد و جنگ اعصاب است؛ می‌توانند بخوانند. اصلاً هم منظورم شخص خاصی نیست.) پسرها باید بخوانند، شاید فهمیدند که در این مدت بعضی‌هاشان باید بالکل خفه شوند و بعضی‌هاشان یک لحظه هم نباید خفه شوند!

  • Avilet

گفتم ببین فقط چند ورق از تقویممون رفته. بمون پُر شه بقیه‌ش. بمون بشین تنگِ فلشِ توپوگرافیِ حیاتمون به استناد اول اسمت که یعنی شمال. بمون پاشیم بریم یه فصل رقص باله ببینیم در امتداد شفق‌های قطبی. آسم گرفتیم از بس نفسمون در رفت در این غوغای وانفسا.

گفتی: دیگه عاشقی هم صدا ناخن میده رو تخته سیاه.۱ گفتم باش بذا مدرن شیم ماژیکی چیزی جور می‌کنیم، الان خیلی ناخلفه اوضاع. نداشتی. رفتی. بعد از اون دیگه دیوونه نشدیم هیچ‌وقت. عاقل بودیم همش. تو که خودتم به سرت زده بود، چرا رفتی پس؟ ما دیگه اصلا نزد به سرمون. هیچ عطری هم دیگه در شامه‌مان خاطری برنیانگیخت. دیدی چه وقیح شدیم با خود؟ 

دلمون تنگه واسه بلاهت. تو بیا.

۱: جمله‌ی قرض گرفته شده از: رادیو چهرازی

  • Avilet

1. حکم: ــ ای کودک صالح، دروغگو دشمن خداست.

            ــ ازدواج قبل از شناخت = آسیب به فرد و رواج فساد در جامعه

   فرض: 

   الف)  : ــ هوی پیرهن سورمه‌ای، با خانم چه نسبتی دارید؟

          : + فکر نمی‌کنم به شما مربوط باشه جناب.

          : ــ تو غلط می‌کنی، مربوطه به من مرتیکه.

          : + دوسش دارم خانمو. همینه نسبتمون

         : ــ عه دوسش داری؟ الان که با دستبند رفتی کمیته حالیت میشه ازین گه‌ها نخوری دیگه بی‌ناموس. بگیرین ببرین جفتشونو

 

 ب)    : ــ هوی پیرهن سورمه‌ای، با خانم چه نسبتی دارید؟

         : + زنمه.

         : ــ شناسنامه؟

 (پس از مشخص شدن عدم حقانیت موضوع؛ عقد در کمیته)

 

 

2.  ــ حاضرم قسم بخورم می‌دونم چرا اون روز اومده بود اونجا. دختره‌ی آویزونِ بدبخت.

    + از کجا انقد مطمئنی حالا؟

    ــ چون خودمم دقیقاً به همون دلیل اونجا بودم!

 

 

3.   ــ میگم که

      + بگو که

      ــ تو چرا اینجوری‌ای؟

      + چطوری؟

      ــ همین‌جوری دیگه. معلوم نیست می‌خوای با آدم حرف بزنی، نمی‌خوای، یا چی

      + حرف بزن تو

     ــ همین دیگه. نمیشه دیگه. پریروزا داشتم به سروش می‌گفتم همینو، همه‌ی پسرا همین‌جوری‌ان؟

      + سروش کیه؟

     ــ کاش یه‌بار واقعاً ساعت بیست‌وپنج شب بشه. مثه اون آهنگ رضا یزدانی. به‌نظرت اول فروردینا که ساعتا رو می‌برن جلو، بیست‌وپنج شب نداریم؟

      + نمی‌دونم.

      ــ حرف بزنم هنوز؟ 

      + آره

      ــ الان تو یه لحظه ندون هیراکوتریوم ینی چی، من بهت فحش بدم، باشه؟

      + فحش بده (می‌خندد)

      ــ هیراکوتریوم

      + (می‌خندد)

      ــ بیا تابستون یه نمایشگاه راه‌ بندازیم، تکست‌گرافیِ واقعیِ ‌آهنگای قشنگ. روی تابلوهای واقعی.

    من می‌نویسم تو بفروش. شریکی. آهنگا رو هم انتخاب می‌کنیم با هم.

      + چی مثلاً؟

      ــ نمی‌دونم، الان چیزی تو ذهنم نیست. فقط اونی تو ذهنمه که می‌گه خنده‌اش عشق است و روح است و جان است. بیا از این یکی زیاد بنویسیم.

      + (لبخند می‌زند.)

 

 

4. کنکور به سمت و سویی رفته که حتی امکانش هست امسال یکی از گزینه‌های یه سؤال زیست این باشه:

اگر فاصله‌ی میزنای از دیواره‌ی لگنچه در کلیه‌ی گوسفندی 5سانتی‌متر باشد، نسبت فراوانی نفرون‌ها در نیم‌کره‌ی بالایی کلیه به مساحت لگنچه، چقدر است؟

 

 

5. دیدی فقط یه آغوش تو مونده بود، که اونم دریغا که بر باد شد؟

( بشنویم که بسیار خوب است↑)

  • Avilet

مهم نبود که تفنگ را گذاشته‌بودند روی شقیقه‌ام و قرار بود چند ثانیه بعدش یک گلوله مننژ را بشکافد و همه‌ی نورون‌ها را تکّه پاره کند و از سمتِ دیگر مغزم خارج شود و بمیرم. مهم نبود که تقدیرنامه‌ها و جوایز و متونِ سخنرانی‌هایشان ریخته‌بود کف زمین و صورت همه از ترس سفید شده‌بود و زیرِ پایشان زرد. مهم نبود که تو گریه نمی‌کردی و حتی این هم مهم نبود که هیچ کاری نمی‌توانستی بکنی. وقتی که برگشتی و چیزی نگفتی و ایستادی جلوی من و سعی کردی چانه‌ات نلرزد، درست همان‌جایی که برایت مهم نبود خودت چه می‌شوی و می‌خواستی من «هیچ» نشوم و بمانم  ‌و همه چیز شوم، همان لحظه که یک خشاب پُر، در چند سانتی‌متریِ سر من بود و یکی دیگر روی سینه‌ی تو، فهمیدم که تا همین قسمتش مهم بوده. از تمام زندگی‌ام فقط همین قسمتش مهم بوده.

برای همین هر چه قبل و بعد بود را فراموش کردم و حالا یادم نمی آید که بالاخره آخرش مُردیم؟ یا نه؟

  • Avilet

«هیچی دوسَم نداری؟» منتظرِ جواب نمی مانی. انگارِ که خبری از هیچ علامت سوالی نیست و یک جمله ی خبری-عاطفی از تُکِ زبانت در رفته است. «هیچی دوسم نداری» ِ بی پاسخت را که میگویی، تا می آیی ـ به اندوه ـ سر فرو ببری بینِ بازوهاش، تبدیل به گَردِ محو و سفید رنگی میشود. دود میشود و نگاهش می کنی که با لبی بسته ـ که هیچ جوابی برای «هیچی دوسم نداری» ات ندارد ـ جزء به جزء اش از هم جدا میشوند، چشمهایش وا میروند و دستهایی که میخواستی بخزی زیرِ سنگرشان و از هر جنگی در امان بمانی، فرو می روند در مولکول های هوا. می آیی این غبارِ موهوم را چنگ بزنی، که به خودت میگویی: «اگه پیدا شد و گفت دوسَم نداره چی؟» ، چنگ نمیزنی، ساکت هم نمی نشینی، ساکت دراز می کشی روی تخت و فکر میکنی که اگر این دوده ی خیالی برود بالا لای پنکه، قرمز می شود یا اگر بخورد به سقف، گیر می افتد یا اگر برود بیرون، رنگِ دیوار اتاق عوض می شود یا نه. خیره به دست و پایت نگاه می کنی که بزند بیرون این غبارِ کاذب لعنتیِ کذّاب. که دروغ می گفت که اگر نگاهش کردی و پیشانی ات را بوسید و گفت «دوسِت دارم دیگه» ، بعد دود شد و انگار که نگفته بود. گیر کرده بین قاب عکس ها، از پشتِ شیشه سلام می دهد که مرا ببین! منی که الان هم احتمالاً دوستت ندارم ها! انگشت هایت را برانداز می کنی که حواست پرت شود و می گویی «آخ جون ناخونام بلندن» که نگاهش نکنی که دلت خوش باشد به این که «آره حتماً دوسم داره، مگه میشه؟» با خودت که حرف میزنی، سوت میزند. حواس پرت شدی، میگویی «اون موقع کجا بودی که بهت گفتم منو نگاه کن؟» می آیی بروی کتابی برداری ـ که شعر نباشد ترجیحاً ـ و باز حواس خودت را پرت کنی تا این غباره تجزیه شود. فکر می کنی تجزیه که شد می رود لا به لای ذرات هوا و تو نفس می کشی و او می رود توی ریه هات. بعد که به همه جای بدنت اکسیژن رسانی شد او در تک تکِ سلول هایت رسوخ میکند. میلرزی و دلت هم غنج می رود از این فکر. دست دراز می کنی که کتابی برداری، می بینی هیچ نیست. دست که دراز میکنی می رود توی سیاهی و جریانی تیره می چسبد به پوستت که با خطّ بریل روی هر سانتی متر مکعبش سه بار نوشته شده هیچ. تختی هم نیست. اصلاً نخوابیده بودی، اصلاً غباری بود؟ میخندد. باز نگاه می کنی و می بینی صادق هدایت هست، اما کتابش نیست. می روی روسری برداری، نیست، ولی شالِ خیام آویز است به چوب رختی. دو-سه لکه ی محو از بخار، باقی مانده که هنوز نرفته است به خوردِ سقف و پرده ها. حواست پرت شده که با خودت میگویی "کُلی اذیتم کردی و دوسم نداشتی و من ...» چپ و راست از زمین و هوا و هرچه نیست، میخوانی که گفته اند و نوشته اند: «اگه میخوای بدونی چقدر دوست داره ببین ...» ، «اگه دوسِت داشت ...» ، «از نشانه های دوست داشتن این است که ...»

 

صدایی از جای دوری که هرگز ندیده ای می رسد که انگار می خوانَد: 

«میدونم دوسم نداری ... مثه روزای گذشته ...»

  • Avilet

این گرداب کلمات نیست، مفاهیم‌اند که می‌چرخند. توده‌هایی شبیه به سیاه و سفیدِ کهکشان با تمام ناخالصی سیارات و سیارک‌ها. و مگر کهکشان را می‌توان در جمله‌ای گنجاند؟ انگار  واژه‌ای پیدا نمی‌شود که این حجم رقیقِ سیال و این همه سایه روشن را بپوشاند. این است که همیشه حاصل نوشتن از صفحه‌ی سفید، به همان صفحه‌ی سفید می‌رسد.

بچه که بودم و هر از گاهی قصه‌های کوتاه نیمه کاره‌ای می‌نوشتم با اهداف بلند (!) و بعد، از جایی که خسته می‌شدم برای همیشه نخِ کلاف داستان تمام می‌شد. مدام نگران سرنوشت شخصیت‌ها بودم. آن اوایل، این که آخرش شمیم و مینو چه آتشی در مدرسه‌شان به پا کردند1 و بعدترها؛ آن مردی که می‌خواست نویسنده شود، چه شد و بعد از آن هم، بر سرِ مردی که زنش یک روز درست هنگام غروب لبِ کارون، برای همیشه ترکش کرد - لا به لای جوهر خودکار و اوراق دفترم - چه آمد.
بچه که بودم ، فکر می‌کردم بالاخره روزی که بزرگ شوم، همه را سر و سامان می‌دهم و همه‌ی ناتمام‌ها را تمام می‌کنم. امروز اما هزار کاراکترِ زاده نشده، بی آن که حتی به کاغذ و قلم کشیده شوند، نطفه نبسته می‌میرند.
این اواخر، در من ، زنی که انگشتان کرخت بر دیوار سرد می کشید ، همچنان که فکر می‌کرد کنار کسی خوابیده است که حتی نمی‌شناسد، رفته رفته محو شد و مردی پس از آن که سال‌ها در به در، در جست‌وجوی دارویی برای مرگ بود و نیافت، مُرد.
در من، به جز شخصیت‌های کم عاقبت کودکی، «من» ناتمام مانده است، که با آغاز هر جمله دنبال فعل می‌گردد. همچنان که شاعری ناشی، از ابتدا به دنبال قافیه.
شبیه کودکی که دست به درزِ دوخت و دوزِ عروسک‌هایش می‌برد و کوک می‌شکافد، امروز من بخیه از ذهن و قلبم باز می‌کنم، نه این که چون دیگر نیازی نیست، بلکه تنها به همان دلیل ساده که آن کودکِ هنوز به عقل نرسیده دارایی‌اش را تباه می‌کند و بعدترَش، می‌نشیند سرگرم به پریشانی خویش. من هم نشستم، ولی سرگرم پریشانی یا پشیمانی؟
امروز دل مشغول عاقبت داستان‌ها نیستم که داستان واقعی خودم هم، میان خیلی از نمیدانم‌ها و انبوهی از دلبستگی به نبایدها گم شده. روزگار حساسی‌ست و تن من شبیه به کرختیِ دستانِ همان زن، سرگردان به آیینه می‌نگرد و فکر می‌کند که این کودکِ قد بلند کرده‌ی رو به رو، غریبه نیست؟
+ این روز ها حواسم به اشکی ست که نمی ریزد.

1: تلمیح به ماجرای یک بار آتش درست کردن خودم در مدرسه
  • Avilet

باز هم قطره اشکِ بی سرانجامی

عابر از کوچه های سردِ گونه و لب

باز هم در غمی تلخ و سخت و پنهانی

داغِ دل تُرد و تازه می شود هر شب

 

اشتباهی نکرده بودم هم اما

من همان نفْسِ اشتباه بودم

از تو و عشقِ تو عبور لازم بود

غافل از عقل و در خطا بودم

 

غافل از خویش و در خطا هستم!

من که هربار شکستم از اغیار

چشم بستی به من تو هم اما

لااقل حرمتی نگه می دار

 

آدمی بی طرف بودم و خیالِ تو

مستقر در جناحِ رشکم کرد

روزها فکر دائم اینکه " گریه نکن!"

خوابهام همدمِ سرشکم کرد

 

قلبِ من بچه است و بی طاقت

کاش نمیزدی به کسی لبخند

نشد هرگز که منحصر -فقط- به من باشی

دیگران هم ز بهشت صاحب سهم اند!

 

نامه ای بی جهت مفصل شد

حرفهایم به جز یکی دو جمله نبود

این پُل ِ ارتباط، یک طرفه ست

از من آماج مهر و از تو چه سود؟!

 

  • Avilet

روزهایی هم هستند که به تعویض خودت فکر می کنی. انگار که طی فرآیند های پیچیده ی شیمیایی در مجهزترین آزمایشگاه های دنیا با انواع محلول ها و ترکیب ها واکنش داده ای و فرآورده بَد چیز ناخوشایندی از آب درآمده است! هرچه را که تا به حال از خودت شناخته ای؛ از تن و بدنت، قلبت، مغز -ی که اگر پیدا کنی!- و حتی لای پتو و بالای کمدت جمع می کنی و می ریزی روی دایره. بعضی تکه ها را یواشکی می پیچی لا به لای یک دستمال و به اولین سطل زباله ی دم دست می اندازی! و تا می آیی نفس راحتی بکشی، پست چی به شب نکشیده همه را با پست پیشتاز پس می فرستد! آدم را از خودش گریزی نیست! به اِن و مِن می افتی، این در و آن در می زنی، چشم می چرخانی، زیر لبی شعر میخوانی و میخواهی نشان دهی که حواست پرت است، که برایت مهم نیست. نیست و است! ... بلد نیستی از پازل 500تکه، پازل 250تکه بسازی، بلد نیستی رنگ تکه هایت را عوض کنی، سرِ تکه های چموش ساکن در دلت داد بزنی و گاهی قبل از خواب برای بخش های مغزی ات لالایی بخوانی. رشدشان نمیدهی و کم کم ذراتت از بی غذایی میمیرند ... میگردی که حداقل چند تکه خوبشان را پیدا کنی و بگذاری دم دست برای استفاده (!) و بقیه را هم هل بدهی زیر تخت و کنار لوازم اسقاطی. نگاهشان که میکنی اصلاً تعریفت از خوبی یادت می رود! تکه های مربوط به دست هایت خیلی مغرورند، گه گداری باله می رقصند، کمتر کسی را تحویل میگیرند و به هرگونه ضربه و فشار روحی ای حساس اند و فوراً لپ هایشان گُل می اندازد! تکه های قایم شده در بالش؛ اشکی و غمگین اند و آنقدر از اجتماع دور مانده اند که کسی نمی شناسندشان، زبانشان را نمیفهمد و از تو نمیداندشان. تکه های چشم ها مضطرب اند و بخش های بین دهلیر و بطن ها احمق اند، قسمت های مربوط به قشر مخ هم که اغلب اوقات مفقود الاثر اند و برای پیدا کردنشان آگهی داده ای و جایزه تعیین کرده ای!

هیچ بخشی پیدا نمیکنی ،بی کم و کاست و صاف و ساده، که لایق مزه ی نرم و لطیف روحت باشند!دلت برای وقتی که حجمشان کم بود و اینطور جای هم را تنگ نکرده بودند عجیب تنگ است! خب نقاشی ـشان کن! دستشان بگیر و گاهی قلقلکشان بده! بوسه ی قبل از خواب و بوس اول صحبشان یادت نرود! بگذار محبت ببینند و سرخ و سفید شوند و خجالت بکشند و از شرم دست و پایشان را از خانه ی همسایه جمع کنند ...

فقط من می دانم که تکه های پازل تنت چقدر بهم ریخته اند و نصفشان را نمی دانی اصلاً کجا گم کرده ای و خیلی زمان میخواهی برای پیدا کردنشان و میترسی! و از ترس همه ی تکه های دیگر جز آن بالشی ها هم اشکی شده اند. از ترس رنگ همه پریده ، غرغرو شده اند، بداخلاق، حسود و زود رنج شده اند و حتی از سفید بودن ماست هم دلخورند.

باور کنید که این ها فقط کمی جای خوابشان عوض شده، کمی زیر چشمشان پف کرده و بدنشان کوفته است و ترسیده اند، همین!

این تکه های کوچک بی طاقت را اگر ممکن است تحمل کنید و اگر میشود یک ذره دوست داشته باشید و لطفاً کمی و فقط کمی بغل کنید.

  • Avilet