قرنِ آخر

۶ مطلب با موضوع «ثبت شد در جریده‌ی عالم» ثبت شده است

به‌نظر می‌آید باید اعتراف کنم که فوبیای تلفنی حرف زدن دارم. فرقی هم نمی‌کند چه کسی آن‌طرف خط باشد، من در هر صورتی از پسش برنمی‌آیم. نمی‌توانم به اندازه‌ی دلخواهم خوب عمل کنم، نمی‌توانم به اندازه‌ی دلخواهم خودم باشم. وقتی می‌نویسم، چند ثانیه‌ای فرصت هست برای انتخاب بهترین لغتِ جمله. چیزی که از درون به آن معتقدم؛ تأثیر متفاوتِ واژگانِ به ظاهر هم‌معنی. این ثانیه‌های ارزشمند پشت تلفن قابل دست‌یابی نیستند. چند ثانیه سکوتِ پشت تلفن؛ یعنی ترجیح میدهم بعد از آن دیگر حرفی نزنم.

قبلاً فکر میکردم این ناتوانی، ناشی از نوعی عدم توانایی در سخنوری‌ست. بعدتر که چند باری در جمع حرف زدم و دوست و غریبه تعریف و تمجید کردند و بعدترش که رجوع کردم به اعتماد به نفسی که همواره برای صحبت در جمع داشته‌ام، فهمیدم با گونه‌ی خاص‌تر و محدودتری از ناتوانی مواجهم. شما وقتی قرار است با کسی رودر‌رو صحبت کنید، ابزارهایی بسیار بیشتر از تُن صدا در دست دارید که پس از عبور از اولین مرحله در اولین دیدارها -جاذیه‌ی ظاهری-، می‌توانید بیشترین بهره را از یکایک آن‌ها ببرید. نگاه، لمس، لبخند، ساده‌ترین آپشن‌های عظیم در سراسر هر گفت‌وگویی‌اند که وقتی تلفنی حرف می‌زنید، از تمامی آن‌ها محرومید. این است که من تقریباً همیشه از هر تلفنی گریزان بوده‌ام. دوست صمیمی، دشمن، مادر، معشوق، عمه، پشتیبان کانون، همکارِ پدر، هر کسی، هر کسی.

امروز پیام داده که: شب زنگ میزنم درباره‌ی اون مسئله‌ مهمی که گفتی، جدی حرف بزنیم.

من هم نگفتم که اصلاً از تلفنی حرف زدن خوشم نمی‌آید. چرا، قبلاً گفته بودم که مردم پشت تلفن به اندازه‌ی کافی مهربان نیستند و من ترجیح می‌دهم بیشتر تایپ کنم. ولی این‌بار فقط نوشتم: باشه.

با خودم گفتم آخرش که چه؟ بتمن هم یک روزی با ترسش روبرو شد. این شد که آمدم اینجا و با آسوده‌ترین حالت ممکن نشستم به نوشتن. به‌نظرم چندان هم تلخ نشود. شاید من تمام زحمات یک سال اخیرم را در معرض خطر ببینم و شاید عاقبتش مثلِ عاقبت روبه‌رو شدن بتمن با ترسش، خوش نباشد و شاید این ربط دادنِ ماجرا به فوبیای مضحکِ تلفنی حرف زدن، کار ابلهانه‌ای باشد، ولی فکر می‌کنم در نهایت و در صورت رخ دادنِ هر نتیجه‌ای، من باز هم می‌توانم مدیریتش کنم. مدیریتِ خودم در واقع. یادم هست که دو سه ماه پیش از چند نفری که می‌دانستم تجربه دارند، پرسیدم که آدم باید در اولین قرارش چطور رفتار کند؟ بدون استثنا، بهترین توصیه‌ی همه‌شان این بود: «فقط خودت باش.» برای من توصیه‌ی کارآمدی نبود، خنده‌دار بود. چون غیر از این نمی‌توانستم! الان کمی آن همه خودم بودن -و در بهترین وجه خودم بودن- را در معرض خطر می‌بینم. وقتی تلاش می‌کنی، می‌جنگی و میخواهی که برترین باشی، و با اختلافی اندک، چیز کمتری به دست می‌آوری. این برای من رضایت بخش نیست. هرگز نبوده. در نهایت پلیدی، در معرض حسادت دیگران بودن، چیزی بوده که همواره می‌خواسته‌ام. نمی‌توانم از این جامِ قابل دسترسی بگذرم. نمی‌توانم از تو بگذرم.

  • Avilet

14 مرداد پرسیدی: برنامه‌ات برای تابستان بعد از کنکور چیست؟

خجالت کشیدم بگویم: تو.

گفتم: هیچی.

  • Avilet

 من در بهترین مدرسه‌ی شهر درس می‌خوانم. همان‌جایی که زن 42 ساله با دانش آموزان 16 تا 18 ساله کورسِ مغرضانه‌ی "چه کسی بیشتر می‌داند؟" می‌گذارد، فحش می‌دهد و قهر می‌کند، بچه‌ها را دشمن خونیِ شایسته‌ی انتقام خطاب می‌کند، به خودش می‌گوید معلم خوب و در همین راستا درسی را که نداده است حقیقتاً، بر دانش آموزانِ بی ادبِ و بدِ قدرنشناس حرام اعلام می‌کند!

همان‌جایی که دبیر پرورشی با چنگ و یورشی مهربانانه سعی می‌کند به راه سعادت‌مندانه‌ی دین مبین هدایتت کند به‌ طوری هر هفته یک نفر در حالی که از شدت عشق و فشار دست‌هایش کبود شده، اشک شادی می‌ریزد.

همان‌جایی که مرد 55 ساله اگر دقیقه‌ای از دست در دماغ کردن و در اینترنت سپری کردن‌های سر کلاسش با wifi مجانی، فارغ شود با استیصالی حق‌به‌جانبانه می گوید: "نمیدونم چرا ازتون بدم میاد! دیگه فایده نداره، حیف نون اصلاً، شما به اولین خواستگاری که اومد جواب بده که تنها راهت همینه." ( که چقدر دلم می‌خواست یک بار مرا مخاطب قرار می‌داد تا جای خندیدن‌های ابلهانه‌ی دیگران، چنان جمله‌ای بر دهانش بکوبم که تا ابد فراموش نکند!)

مدرسه‌ی ما همان‌جایی‌ست که دبیرانش کودک‌اند و محض چشم و هم‌چشمی و با دلیلِ محکمِ "آره شما به درسِ اون یکی معلم بیشتر اهمیت میدین" خونِ کنکوری‌های فلک‌زده‌ی تحت فشار را در شیشه می‌کنند و با همکاریِ مدیرِ بابصیرت، حتی وقتی کتاب را تمام کرده‌اند همه را مجبور می‌کنند سر کلاس بنشینند و به در و دیوار نگاه کنند! آن‌جایی است که دبیرش از عقده‌ی احترامی که نتوانسته جلب کند، می‌گوید: "تا بعد از عید می کشونمتون مدرسه، هرکسی هم نیومد خرداد ماه میندازمش، شهریورم میندازمش، که پزشکی قبول شه بیاد فقط التماس کنه که من نمره بدم."

همان‌جایی که کادرِ مسئول، به اختلافات بین هم‌کلاسی‌ها دامن می‌زند و وضع چنان می‌شود که چه آخرت‌طلبان و چه دنیادوستان؛ یک چشمشان اشک است و چشم دیگر خون. در نهایت هم در حضور مقامات اداری و بازرسان مدارس با افتخار گفته می‌شود: "البته 90% موفقیت بچه‌های ما به خاطر دبیرای مجرّبیه که دارن." و کسی نیست که بگوید آخر ای کافر نامسلمان، کدام موفقیت؟

مدرسه‌ی ما جایی‌ست  که یک روز یکی از معلمانش اصرار می‌کند: "ده به توان پنج، شش تا صفر داره، یکی خودش، پنج تا هم بالاشه دیگه!" و روز دیگر یکی از دانش آموزانش می‌پرسد: "آقا توی جمعیت‌های انسانی خودلقاحی چطور رخ میده؟"

همان‌جایی که اندازه‌ی مانتو و جوراب و مقنعه و ناخن و ابرو، برای دانش آموزان 18ساله‌ای که بعضی‌هایشان حتی نمی‌دانند فاحشـه یعنی چه، سانت به سانت مهم است ولی کسری سطح شعور قابل چشم‌ پوشی‌ ست. جایی که باید برای سه جلسه غیبتِ "با گواهی پزشکی" ستاره‌دار شوی و تعهد انضباطی امضا کنی، بعد مدیر سینه‌اش را جلو بدهد، دماغش را بالا بگیرد و منزجرانه بگوید: "انتظار دارین با این ترازای شاهکارِ قلم‌چی‌تون دانشگاهم قبول بشین؟ بذارین از همین الان خیالتونو راحت کنم با وضع شما هیچ‌کس هیچی نشده."

 

در مدرسه چیزهای زیادی به ما می‌آموزند. مدرسه‌ی ما جایی‌ست که من به خوبی آموختم در صورت وجود افراد مستعدِ بروز صفات حیوانی، ابراز صفات انسانی بلاهت است.

  • Avilet

از امروز به طور غیر رسمی، یک دیپلمه محسوب میشوم و از هفته ی بعد به طور رسمی دیپلم میگیرم. اگر در دهه ی 40 زندگی می کردم، احتمالاً الان باید پدری، بزرگتری، گردن کلفتی، و حتی شاید پسر همسایه ای؛ پیدا میشد که اگر می گفتم می خواهم ادامه ی تحصیل بدهم، قرمز شود، رگ گردنش باد کند و عربده بکشد که : تا همین جایش که درس خوانده ای هم از سرت زیادی بود. می روی می نشینی توی خانه و کار می کنی و یخ حوض می شکنی و ظرف مسی می سابی*1، تا زمانی که وقتِ کهنه ی بچه شستنت برسد.

اما با توجه به این که خوشبختانه (یا متأسفانه بهرحال) بیش از 50سال از آن زمان گذشته، امروز به جای انتظار برای رسیدن شاهزاده ای سوار بر اسب -که وجود خارجی هم نداشت- باید در انتظار شروعِ کلاس ها ، برنامه ریزی و آزمون های آمادگی برای کنکور باشم.

 تا همین هفته ی پیش اگر کسی بی هوا به من می گفت: " دیدی؟! بالاخره تو هم کنکوری شدی!" ، با لبخند و شگفتی محض جواب میدادم که: "وای آره، باورم نمیشه اصلاً، خیلی کوچولو ام من :))" ، ولی درست از جمعه، بیست و دومِ خردادماه هزار و سیصد و نود و چهار که طبق قراردادِ نانوشته ای به جرگه ی زحمتکش ترین قشر جامعه (با اغراق) پیوستم، بیش از باور نکردنِ این واقعیت، غمگینم. غمگینی ای که در عین بی دلیلی هزار علت دارد. از همان هایی که امروز توی فُرمِ چک آپِ دوره ای بیمارستان، جلوی بی دلیل بودن ِ ترس ازشان، تیکِ "تا حدی" را زدم. ولی این ترس برای من کمی بیشتر از "تا حدی" به نظر می آید. احساسِ تعریف نشده ای است، نمی دانم که چون از روزهای آینده باید سختی زیادی متحمل شوم بیشتر ناراحتم یا از این که کنکوری های سال قبل دیگر آسوده اند و یا از این که می ترسم موفق نشوم و چه و چه و چه. فقط ترسیدنی ست توصیف ناشدنی.

 گاهی فکر می کنی شوخیِ مضحکی ـست و انعطاف معنایی ندارد و کنکوری های 94 باید کنکوری بمانند و تو هم همچنان دانش آموز کلاسِ سوم تجربی ِ "ب" ِ دبیرستان فرزانگان جنبِ فروشگاهِ رفاه. ولی چشم وا می کنی و می بینی که شرایط عوض شده است و ایتس یور ترن! و اینجاست که از این تغییر می ترسی و هول می شوی و گریه می کنی و احساس می کنی در برهوتی تک و تنها رها شده ای. البته تمام این مسائل ـ با این شدت ـ شاید فقط برای من که تا چند روز پیش سرشار از انرژی و انگیزه ی درس خواندن بودم و یک هو از این رو به آن رو شدم، رخ داده و دوران دلسردی ام زودتر از حدِ معمول فرا رسیده باشد و سایرِ چهارصد و نود و هشت هزار و صد و هشتاد رقیبِ دیگر در آرامشِ قبل از آغاز باشند!

ولی با تمام این ها، خوب به گذشتنش واقفم. خوب یا بد، دوره ای ست که شاید برای شما هم اتفاق بیفتد! ( بخوانید شتری است که درِ هر خانه ای می خوابد!) می آید و می رود، همان طور که سالِ پیش و سال های پیش از آن نیز گذشتند. آن قدر سریع طی می شود که چند وقتِ دیگرِ تصورِ این که کنکوری های 94 یک زمانی تمام زندگیشان در درس خلاصه شده بود، سخت و عجیب به نظر می آید. موقعیت تغییر می کند، همان طور که تصورِ موقعیت های تغییریافته ی سال های گذشته سخت می شود، چند ماهِ بعد، تصویر احوالِ امروز و دیروز از یاد می رود. روزهای می رسد که خیلی از مسائل آینده ات با دستِ خودت یه کاغذ و قلمی گره می خورد. به نظر می رسد که پیش از این هیچ کس در چنین تکاپویی نبوده و همه ی دنیا معطل توست و همه ی توجهات معطوف به تو. آمال و اهداف و برنامه ها و کوشش ها و سختی ها و سختی ها و سختی ها. ( این واقعاً دیدِ بدونِ اغراقِ من است به سالِ پیشِ رو.)

برنامه ی امروز ولی، فقط بی برنامگی است. استراحتی مطلق برای شروعی قوی که مدام در موردش به خودم یادآوری می کنم: " نترس چیزی نیست. اتفاقی نمیفته، خوب تموم میشه. دکتر که گریه نمیکنه!"

 

 

+: چند روزی است که قبول کرده ام به اندازه ی کنکوری شدن بزرگ شده ام. ولی آیا واقعا به اندازه ی دندان عقل درآوردن هم بزرگ شده ام؟!

 


*1 این دو جمله بخشی از دیالوگی هستند از یک سریالِ زمان کودکی ام، که نمی دانم چرا همیشه اینجور وقت ها یادم می آید.

  • Avilet

امروز گریه میکرد، صورتش سرخ شده بود و زیر چشمانش پُف کرده بودند. کنارش نمی نشینم، اولش اشکی در کار نبود و فقط صورتش بود که گُر گرفته بود. هر از چند گاهی نگاهی می انداختم و میدیدم که هنوز گرفته است. حرف نمیزد، ما فقط یکی دو باری حالش را پرسیدیم. ما که نزدیک تر بودیم. من که نزدیک تر بودم. مریم که از من هم نزدیک تر بود. حرفی نمیزد و من هم از پیگیریِ زیاد استقبال نمیکنم. مثل سه شنبه ی همین هفته. بعد از بحث های تکراریِ کلاس. بعد از بغض های قلبی و بعد از احساس خفقان حاکم، وقتی همه ی وجودمان سرشار از یأسِ غیر قابل انکاری شده بود، مریم گفت: "میدونی بیشتر از همه چی برام سؤاله؟" با لحنی که پس زمینه ی مستحکمی داشت پرسیدم: "چی؟" ولی لحنم مؤثر نبود و مکث کرد و جواب داد: "حالا بعد بهت میگم." با لبخندی اجباری. از آن حرف هایی بود که میدانستم هرگز گفته نمیشود. از حرفهایی که نباید گفت. قبل از جواب دادنش هم میدانستم احتمالاً این از آن جمله هایی ست که گفته نخواهد شد، برای همین سعی کردم "چی؟" گفتنم بیش از مشتاق به نظر رسیدن، اطمینان بخش باشد. من اهلِ اصرار نیستم. هرگز نبوده ام. به ویژه که میدانستم دلیل این محافظه کاری چیست، به ویژه که خودم هم سکوت های خودم را داشتم. سکوتی که پروایی نیست از اینکه اقرار کنم از ترس است. هر چند که برای من سکوت چندانی نیست و گاهی انزجار به جز از چشمانم، از کلماتی که بهگزین میکنم هم پیداست -البته برای معدود افرادی که چیزی از تفاوت تأثیر کلمات میدادنند و من هرگز با چنین فردی ملاقات نداشته ام- ، بهرحال همه ی ما سکوتی داریم. حتی بعد از تمام شدن کلاس این بار او وقتی منتظر اتوبوس در ایستگاه نشسته بودیم، صحبتی کرد و با همان لحن مستحکم نظرش را پرسیدم که او هم با همان خنده ی ساختگی مذکور گفت "ولش کن اصلا" . امروز هم نه بنا بر عادت قبل، که بنا بر تشخیصِ ثابتم، اصرار نکردم حرف بزند، هرچند فرصتی هم نبود. منتظر بودم کلاس تمام شود چون دوست نداشتم برایش یادداشت بنویسم و از چند صندلی آن طرف تر هم نمیشد صحبتی کرد. کلاس که تمام شد صندلی را دور زدم شانه اش را گرفتم، برای یک لحظه احساس کردم با شکستن بغضش کلمات اندوهش هم شکسته شکسته از دهانش خارج خواهند شد، نصفه و نیمه در آغوشش گرفته و نگرفته، همکلاسیِ صندلی بغلی اش و همکلاسیِ آن سویِ کلاس، هجوم آوردند که "ولش کن بذار بره بیرون، ولش کن برو کنار!" ما تا چند قدمی هم دنبالشان رفتیم ولی این بار من عصبی بودم، از کسانی که معلوم نبود کجای پیازند و یک ساعته دخترخاله شده بودند! از افراد هفت پشتِ غریبه تر. با کمترین وسواس، حداقل غریبه تر از ما. مریم و سارینا از غریبه ی دومی کینه ی بیشتری به دل داشتند و من از همان اولی. از همان برخوردهای نمایشگر خودبزرگ بینی. از همان خود را همه کاره دیدن ها. بعد از آن هم نفهمیدم هدفشان چه بود؟ اظهار جمله ی " ما خوب و دلسوزیم؟" ، "ما به تو اهمیت میدهیم؟" یا " بیخیالِ دوستانِ دورویت، ما هستیم؟" ؟! بهرحال بعد از آن من نه آغوشی باز کردم و نه دلداری ای دادم و نه شفقتی به خرج دادم، خشم در نوکِ انگشتانم ،شاید از اثرات واکنشی که بیش از حدِ مورد نیاز شدید بود، جرقه میزد. دست به سینه نشستم و تا آخر ساعت سکوت کردم. هرچند که به نظر آن محبت دیگران کارساز افتاد ولی خوب یا بد، من خوشحال نشدم. به دلیلِ کوچک و ساده ی خودخواهی! چون توانایی تقسیم آنان که دوستشان دارم، در من نیست. امروز بیش از آن که از اتفاقات رخ داده دلم بگیرد، از خودم دلگیر شدم. از این عقب کشیدن وقتی دیگران سعی میکنند به زندگی ام سرک بکشند، وقتی سعی میکنند در دوست داشتنی هایم دست ببرند و در متعلقاتم شریک شوند. وقتی از کسانی که دوست دارم دور میشوم، توجه ام را از آنان قطع میکنم چون سایرینی را میبینم که با رنگ و لعاب مهر و دوستی، محیط اطرافشان را پر کرده اند و جایی برایِ منی که نمیتوانم خود را کوچکتر کنم و جا بدهم، نمیگذارند. از تعدد این حادثه در زندگی ام دلم گرفت. از دور افتادن از دوست داشتنی ها، دور افتادن از هرچه برایم ارزشمند است، مثل وقتی که خوراکی گرمت را به میان خیلِ گرسنگان ببری. آنچه از بین میرود ماهیت داشته های توست، بی توجه به اصالت تعقلش.

  • Avilet

هنوز گاهی فکر میکنم وانیا زنده است. به آن چهره و آن چشم ها و آن لبخند؛ مرگ نمی آید. فکر میکنم امکان ندارد که الان میانِ ما نباشد. به راحتی مُرد؟ فراموش شد؟ حتی مادرش حالا به راحتی هنوز می خندد؟ حقیقت همین است که زمان حلالِ هر درد بی درمانی ـست هزاربار بیشتر از خنده. کلیشه ها واقعاً حقیقت اند. چه به مذاق ما خوش بیایند و چه نه. حتی این کلیشه که تا کسی از دنیا نرود، دیگری قدر نمیداند. هرچند بعید میدانم که الان هم قدر دانسته باشم و هر از چند گاهی که بی مقدمه به یادش می افتم، فکر میکنم که چه دلیلی وجود داشت که دوستش نداشته باشم؟ همیشه فکر میکردم نباید دختر خوبی باشد. چرا؟ خب شاید به این دلیل که در اوجِ نوجوانی اش دلش نمیخواست با ما که آن زمان کودک بودیم وقت بگذراند. یا چون یک بار شنیده بودم که به یک پسری که توی خیابان های شیراز یک چیزی به اش گفته بود، یک چیزی جواب داده بود ... هر چند که هیچ دلیل موجهی نیست و هیچ وقت هم رابطه ی نزدیک روحی یا نزدیک ترِ خویشاوندی نداشتیم، ولی جزو کسانی به شمار میرود که نمیتوانم مرگش را باور کنم. هیچ وقت نتوانستم. شاید لزومی به تکرار نباشد ولی خبر مرگش تکان دهنده ترین و باورنکردنی ترین چیزی بود که حتی تا به حال شنیده ام. سرخوش از تفریح چند روزه ی دور از خوانواده برگشته بودم و لباس های سیاه هم هیچ توجه ام را جلب نکرده بودند. شاید چون همه هم سعی میکردند با لبخندی بر لب توجه جلب نکنند ... و حادثه. به سادگیِ وقتی که به گوشِ من رسید. حتی حالا پس از گذشت سالها به احساساتش، به اینکه اگر بود همسنِ حالای من بود، به آینده ی از بین رفته – که شاید هم واقعاً هرگز در اینجا و این موقعیت برایش پیش نمی آمد- ، و حتی به پسری که احتمالاً دوستش داشت فکر میکنم. فکر میکنم زمانی هم وجود داشت که برایش گریه کردم ولی الان به دلایل مبهمی که شاید از همان ناباوری نشأت بگیرد، غمگین نیستم. امروز کاملاً بی دلیل حتی قبل از اینکه خودش به ذهنم برسد، اینکه اگر زنده بود هم این دنیا مطلوبش نبود، به ذهنم رسید. دلیلی برای اینکه چرا باید درباره ی کسی با آن نسبت فامیلیِ نسبتاً دور و وابستگی احساسیِ صفر درصد، فکر کنم، هنوز پاسخ مناسبی پیدا نکرده ام. الان فقط به دلایل خیلی قوی ای مصمم بودم که بنویسم. تا امشب که تلاش بی ثمری بود. صفحات بیست-سی خطیِ سیو شده و نصفه و نیمه مدعای بارزی بر جمله ی " مدت هاست که نوشتنم نمی آید" است، ولی باز هم به دلایل معلوم و نامعلوم زندگی در جریان است و همین تلاش ها به جریانش می اندازند. تلاش ما با جسم و روح؛ و کسی که سالها زیر خروارها خاک است فقط با روح اش، کسی چه میداند؟

 در یکی از زندگی های قبلی و بعدیِ من؛  اگر وجود داشته باشند  احتمالاً نجاری بوده یا میشوم، که یک خانه ی نقلی برای دوست داشتنی هایش میسازد و همه چیز را یک جوری درش جا میدهد، همه ی رویا ها و اهدافش را برمیدارد و میرود توی خانه؛ در را قفل میکند و کلید و همه ی ابزار کارش را گم و گور میکند  حتی اگر توی آن زندگی هیولاها وجود داشته باشند میدهد به یکی از آن ها که بخورند  هدف ساختن سقفش بود، دیگر ابزار میخواهد چه کار؟ راه برای فکر کردن به هویتمان در زندگی های قبلی و بعدی باز است ولی در زندگیِ الان، همه احتمالاً کسی هستیم که هرگز نمیشویم. علایقمان، احساساتمان و توانایی های اغلبمان معلوم است ولی شرایط محیطی و غیرمحیطی نامعلوم، راهی برای ادامه دادن باقی نمیگذارد.

 از رویای نجار شدن فقط برای ساختِ یک کلبه گفتم؛ نجار که شدم – یا اگر بودم – وقتی اسباب زندگی – خواستنی ها و آرزوهایم را – به خانه میبرم؛ همه ی رازهایم را می چینم دمِ در. هر چه راز مخفی تر؛ چهره اش آشکار تر. هرچه شخصی تر، دمِ دست تر ... که آن قدر پیدا باشند که هیچ کس نبیندشان. 

  • Avilet