قرنِ آخر

۷ مطلب با موضوع «نقّالِ درون» ثبت شده است

امروز بالأخره بعد از یه ماه و ده روز یه جمله گفت. اون اوایل یه دوره‌ی داوطلبانه رفته‌بودم خارج از شهر، یه هفته بدون هیچ وسیله‌ی ارتباطی‌، با حداقل امکانات. بعد از هفت روز دیگه دارویی باقی نموند، برگشتیم. نزدیک شهر تماس‌هامو چک کردم، هفتاد درصدشون از بیمارستان بود. اتفاق عجیبی نبود ولی محضِ اطمینان پذیرشو گرفتم که گفتن پنج روزه بستری شده. هیچی نشنیدم دیگه، یجوری خودمو رسوندم اونجا که فقط ببینم سالمه. همش یه هفته دور بودم ازش ولی حال غریبی داشت دیدنش، شبیه غریبه‌ها. وقتی رسیدم خواب بود و هیچ‌کسم جواب کاملی نمی‌داد. می‌گفتن اواخر شیفتش بوده، دم صبح، یهو دیدن که به هوش نیست. رفتم بالا سرش، آفتاب می‌زد، حس کردم موهای کنار گوشش نقره‌ایه زیر نور خورشید. چشماشو باز کرد، خندیدم که: سلام دکتر! حتی نگاهم نکرد. می‌گفتن نه حرف می‌زنه، نه چیزی می‌خوره. دستشو نگاه کردم که تیکه‌پاره شده بود از جای سرُم. گرفتم دستشو، سردِ سرد بود. بار اول اون‌جا خیلی ترسیدم. بعد از اون هر کاری کردم و به هر چی قسم‌ش دادم که یه‌چیزی بگه، لبش تکون نمی‌خورد. پای خاک مادرمونم کشیدم وسط ولی افاقه نکرد. نه می‌شنید منو و نه می‌دیدتم انگار. چند روز بعد از اونم شیفتم نبود، می‌موندم کنارش ولی وضع همون بود. تا بودم خیره بود به سقف، صبحا ولی حس می‌کردم بالشش نم داره. لاغرتر می‌شد هر روز، همون موقع‌ها بود که من مجبور شدم برگردم سر کارم. بعد از یه مدت شنیدم پا شده. می‌چرخه ویزیت می‌کنه! ساعت کشیکمو با یکی عوض کردم که بهتر ببینمش، باز خندیدم بهش که: رسیدن بخیر داداش! دلم گرم شده بود که سر پاست. یه نگاهی کرد که از استخونم رد شد. حس کردم کل عالم یخ زده. گاهی می‌رفتم دنبالش، نمی‌فهمیدم چیکار می‌کنه، با این حالش مریض چطور ویزیت می‌کنه؟! کنارش که بودم می‌نشست یه گوشه، سوی نگاهش به روبرو بود و چیزیو نگاه نمی‌کرد. چند وقت بعد یکی از پرستارای بخش اومد گفت که بعضی مریضا گله کردن از وضع ویزیتش، می‌گفتن گوش نمی‌کنه شرح حالو. به پرستاره گفتم حرف می‌زنم باهاش. یکم این پا و اون پا کرد، بعد گفت: جناب دکتر، فضولی نباشه، ولی فکر می‌کنم بعد از آوردن اون خانمی که از بستگانتونه احتمالاً، حال برادرتون بهم ریخت. قصد دخالت ندارم به هیچ‌وجه ولی خب... گفتم: کدوم خانم؟

ــ همون دختری که ماه پیش آوردن اورژانس دیگه. فکر می‌کردم از بستگانتونه. جسارتاً چند بار دیدم برادرتون ساعت‌های زیادی پشت شیشه تو اون بخش می‌ایسته.

ــ ببخشید یکم گیج شدم من، می‌شه واضح بگین؟ کدوم دختر؟ کِی؟ کدوم بخش؟

ــ وای شرمنده، نمی‌دونستم مطلع نیستین. چهار، پنج هفته پیش یه دختریو یه رهگذری آورد، گفت تو خاکیِ کنار جاده پیداش کرده، خارج از شهر. بقیه‌ش رو پلیس پیگیری کرد، ولی دختر بیچاره حسابی لت و پار بود. هنوزم وضعش مساعد نیست، بخش هفت. بی‌شرفا، معلوم شد که چند نفری ...

بقیه‌ی حرفشو شنیده و نشنیده پا شدم. یه چیز داغی تو سرم می‌دوید که نمی‌ذاشت فکر کنم، چه برسه به امید داشتن. قدمام به دو نزدیک‌تر بود. وقتی رسیدم بالا، طولی نکشید اتاقو پیدا کنم. انگار می‌دونستم باید کجا دنبال چه مصیبتی بگردم. نشستم رو زمین. سه نصفه‌شب بود، یادم اومد اونم شیفته امشب. به حالش فکر کردم و اون مایع داغِ توی مغزم سرازیر شد تو پاهام و کشون کشون رفتم پایین. تو ساختمون نبود، رفتم بیرون دیدم نشسته رو نیمکت و نگاهش به ناکجاآباده. رفتم کنارش، خیسیِ چشمام برق می‌زد از دور. دستمو گذاشتم رو شونه‌ش، اومدم بگم: داداش ... بغضم شکست. پلک هم نزد، سوز میومد و گونه‌م از داغی اشک می‌سوخت، سرما که یه لحظه خوابید، فقط گفت: علی، خودم تعجب می‌کنم هنوز زنده‌م.

گوشیش تو دستش بود. دیدم عکسشون بک‌گرونده. چشماشم می‌خندید.

  • Avilet

• اپیزود اول:

او که رفت، هیچ دلیلی برای هیچ چیز نبود، هیچ دلیلی برای هیچ چیزِ زندگی‌ام نداشتم. انگار که او را گرفته بودند و یک تکه وجدان به جایش چسبانده بودند ته ِ وجودِ من. از خواب می‌پریدم یادِ او بودم، می‌خوابیدم، ناخودآگاه دست می‌‌بردم به سمتِ دیگر تخت که ببینمش. نگرانش بودم مدام. نگرانیِ بعد از مرگ. حتی روزی که آمدم از سردخانه بیرون، نگران بودم کفنش راحت نباشد. نگران بودم با آب داغ غسلش بدهند و بدنش دانه دانه شود. نگران بودم و پشیمان و هراسان. پشیمان از تمامِ آخرین بارها. آخرین باری که خندید و اخم کردم، خواست حرف بزند خفه‌اش کردم، آخرین باری که نبوسیدمش، آخرین باری که در آغوش نگرفتمش. آخرین باری که به هر کسی فکر کردم جز او، و بد هراسان بودم. نمی‌ترسیدم که نبخشیده باشدم. که می‌بخشید. که هرگز کینه‌ای نداشت که ببخشد اصلاً. دوستم داشت و دوستش داشتم؟ نمی‌دانم، مهم هم نبود. می‌ترسیدم با این که او دلش پر نبود، رفتنش دل بقیه را پر کند و بفرستندم پای دار. کاری نکرده بودم من. بی‌گناهِ بی‌گناه بودم ولی نگران. نگران که نکند همه چیز را بیندازند گردن من؟ رفتم سنگ قبر خوبی سفارش بدهم که کسی فکر نکند به فکرش نیستم و نگران خودم‌ام، دیدم سفارش داده‌اند. رفتم ببینمش، گفتند رفته زیر خاک. نرفتم که ببینمش، نمی‌گذاشتند بروم. حتماً می‌ترسیدند بروم و آنقدر دوستش داشته باشم که از زیرخاک بیاورمش بیرون. نداشتم، هیچ‌وقت نمی‌آوردم. نمی‌دانم پس چرا انداخته بودنم آنجا؟ خانواده‌اش هم دوستم داشتند. ولی نمی‌خواستند ببیننم، حتماً چون نمی‌خواستند غمی که دویده بود توی چشمانم، غمشان را چند برابر کند. فقط دورادور پیغام می‌رساندند که می‌فرستیمت همان‌جا که او را فرستادی. حتماً چون فکر می‌کردند طاقت دوری‌اش را ندارم. داشتم! نمی‌دانستم چرا نمی‌فهمند این‌ها؟ در بند چیزی نبودم من. به فکرِ او بودم، فقط به فکرِ او بودم که نکند جایی یادداشتی، دست‌خطی، چیزی گذاشته باشد که کسی باخبر شود از گناهی که البته من مرتکب نشده بودم. کاری نمی‌خواستم بکنم من. همه‌چیز مثل همیشه بود. او می‌آمد، مطیع می‌نشست و دلِ سیری با هرچه که دم دستم می‌رسید، از من کتک می‌خورد و می‌رفت. همیشه همین و بود و غیر از این نباید می‌بود. حتماً دستم اشتباهی خورده بود به چیزی، یا خورده بود به او و از جایی افتاده بود یا به چیز تیز و سنگینی خورده بود، نمی‌دانم. خطایی نکرده بودم من. همه هم می‌دانستند فقط چون کسی نمی‌خواست دلِ مُرده‌ی او بشکند، جایی این حرف را نمی‌زد و چون می‌خواستند که دلِ مرده‌ی او بیشتر نشکند، مرا برده بودند زندان که چند روزی آنجا آرام بگیرم و این حقیقت را به حقیقت جویانِ همان‌جا بگویم فقط. من ولی فقط هراسان بودم. هراسان و اندوهگین. آنقدر به او فکر کردم که حتماً از آن دنیا فهمید و رفت به خواب مادرش و احتمالاً گفت که همه چیز تقصیر خودش بوده و چه بی‌گناهی بودم من. تقاضای قصاصشان را پس گرفتند. بیرون آمدم و باز مدام به فکرِ او بودم. کار می کردم، پول جور می کردم، بیدار می شدم، راه می‌رفتم، می‌خندیدم، گریه که نمی‌کردم ولی باز به فکر او بودم. شب‌ها و روزها، هنوز هم مثل سال‌های قبل، با هر کس که می‌خوابیدم هم باز به فکرِ او بودم.

 

• اپیزود دوم:

قبل و بعد از مُردنم، همه را خوب یادم هست. یادم هست ولی نمی‌خواهم درباره‌اش حرف بزنم. ما زندگی داشتیم و نداشتیم. سقفی بود ولی هیچ کداممان نمی‌فهمیدیم آنچه در این خانه جریان دارد، جز رکود و نخوت چیست؟ من خائن نبودم، هر دو می‌دانستیم که چه می‌کنم ولی مهم نبود. اگر هم بود، حرفی نبود. و اگر هم حرفی بود، کاری از کسی ساخته نبود. او دوستم داشت و می‌دانستم. یعنی نمی‌گفت ولی فهمیده بودم. کدام زنی است که نداند این چیزها را؟ رنج می‌کشید از با همه بودن و با او نبودنم. گفته بودم که بحث انحصار از ازدواج جداست، نمی‌فهمید. شبیه نبودیم، ولی خیلی دوستم داشت. حتی بعد از مُردنم هم. وقتی که من مُردم، یادم هست که گریه می‌کرد. خوب هم یادم هست. گریه نمی‌کرد چه می‌کرد؟ من مُرده بودم و روح هم نداشتم. چشم بودم و چشم. بینایی مطلق. می‌دیدم که بی من هیچ نیست. گریه می‌کرد، پشیمان بود و می‌ترسید. فریاد می‌زد و می‌گفت. فقط هم به فکرِ من بود. اوایلش دلم برایش نمی‌سوخت. نمی‌شناختمش اصلاً که دلم بسوزد. از تمامِ وجودش فقط سه ساعت قبل از نیمه‌شب و هفت‌ـ‌هشت ساعت خوابِ نصفه و نیمه، کنارِ هم بودیم. می‌دانستم که هرگز از من دلخور نیست، چطور می‌توانست باشد؟ کدام مردی وقتی سر شب برسد خانه و زنش را ببند با گلدان خُرد شده و چندین مترمربع خون، می تواند دلخور باشد؟ و یا حتی اگر بوده، دلخور بماند؟ او که هرگز کینه‌ای از من نداشت. من خوب یادم هست؛ چون آخرین تصویری که از زنده بودنم مانده، ریش جوگندمی و سر و سینه‌ی بی‌پیراهن و شلوار نیمه پوشیده‌ی آن مرد است. اسمش را خوب نمی‌دانستم، هرچه که بود، الف و لام داشت. شاید هم میم و سین. چشمانش هم یادم نیست ولی دستانش را چرا. ضربه‌ی دستانش را هم. بیچاره چقدر جاهل بود که می‌ترسید از من. می‌ترسید که آبرویی نداشته باشم و بخواهم از او آبرو ببرم. من بعد از آن را هم یادم هست. مرد هراسان رفت و او آمد که هراسان شود. او آمد و آنجا هم از من ترسید. باز مثلِ گذشته و حتماً باقی عمر. چشم‌هایش یادم هست که ترسِ این که تا ابد با همین هیکلِ خونین، کابوسِ شب و روزش شوم، ازشان جرقه می‌زد و بیرون می‌ریخت. ولی می‌خواست که بمانم، می‌ترسید و باز هم می‌خواست که باشم، می‌خواست چون باز به فکرم بود. حتی لابه‌لای تکه لباس‌های گوش و کنار اتاق هم که چشمش می‌چرخید، باز به فکرم بود.حتی به رژلب نیمه پاک‌شده‌ی خون آلودِ لبم هم که نگاه می‌کرد، باز به فکرِ من بود. به فکر من بود و ترسید و انداختنش زندان چون فکر می‌کردند دروغ‌گویی بلد است. بلد نبود هیچ‌وقت. بعد از آن را یادم نمانده، یادم است که دیگر نبودم که یادم بماند. چیزی از پیوستن به عدم نمی‌فهمیدم، الان هم نمی‌فهمم، فقط آن چشم‌های مطلق انگار که تجزیه شدند و یک آن؛ دیگر نبودم. بعد از آن دیگر هیچ نمی‌دانم، مگر این که می‌دانم پیش از آن هر جا که بود، داخل و بیرون زندان هم به همه می‌گفت که هنوز به فکر من است. واقعاً هم بود. مطمئنم که بعد از آن هم حتماً بود.

 

 

• اپیزود سوم:

او که رفت، آب از آب ما تکان نخورد. سوم و هفته و چهلم و گریه‌های خانواده‌اش، بهانه تراشیدن‌هایشان و نفرین کردن‌هایشان و تمام. من گفته بودم دور می‌مانم تا همه‌ چیز تمام شود. مثل تمام این سال‌ها. مثل تمام یک لنگه پا ایستادن‌هایم، مثل ماه‌های اخیرِ قبل از مرگش. مثل بودنِ کمرنگم ولی با قدرت. نمی‌دید. شاید فهمیده بود ولی چشم بسته بود به روی هر تزلزلی. خودم که می‌دانستم چه قدرتی می‌بارد از حضورِ پشت پرده‌ام. نمی‌دنم اصلاً چطور بود؟ بعید بود که زندگی‌اش را دوست داشته باشد. هیچ کدام نداشتند و من نمی‌دانستم. نمی‌دانستم که اصلاً عشقی نیست و نیازی به حضورِ من نیست. وارد شدم که زندگی‌شان دوست‌داشتنی نباشد. می‌ترسیدم. از این که شادی‌های او کش آمده باشد و رسیده باشد به زندگیِ مشترکش و باز هم ادامه پیدا کند و همه‌ی حیاتش پر باشد از خوشی -ای که من هم لایقش بودم- می‌ترسیدم. او که مُرد، عذابی نداشتم. هیچ کس عذابی نداشت، عذاب‌های من برای پیش از مرگ بود و تمام شد. نمی‌دانم اگر می‌شد ریشه زدنِ دانه‌ای، روند رشدش و پُر شاخ و برگ شدنش را -لحظه به لحظه- دید، چقدر با روزگار من تشابه داشت. سعی کردم مثل نفرتی که وجود داشت و در من ریشه دوانده بود، جوانه بزنم لا‌به‌لایِ چیزی که گمان می‌کردم خوش‌بختی‌ست. نبود. فلاکت محض بود. وقتی که پایش به گلدان خورد و از پله افتاد و مُرد، از مُرده‌اش نمی‌ترسیدم. از زنده‌اش ترسیده بودم، یک عمر! به هر گوشه که سرک کشیدم، سر و کله‌اش پیدا شد. می‌خواستم سر و کله‌ام یک جای زندگی‌اش پیدا شود. اشتباه بود یا نبود؟ نمی‌دانم. کسی به فکرِ زن تنهایی که گوشه‌ی خانه مرده بود نبود. حتی او. حتی "او"‌های گذشته‌مان که مال من بودند و او مدام سهم مرا دزدید. هیچ‌کجا کسی به فکرش نبود. شاید سال به سال، سرِ سالگردها، به واسطه‌ی فاتحه‌ای، ولاغیر. شوهری که عمری نگه داشته بود، شوهری که عمری، لحظه‌ای به فکرش نبود و بعد از این هم هرگز نمی‌بود. من بودم و دیگر نیازی به او نداشت. من پر شدم در جایی که زمانی اشغالِ حضور او بود. جایی که پیش‌تر هرگز نشد که باشم. جایی که هر زمانی خواستم بایستم، او بود و هرجا هلال خوشبختی‌ام رؤیت شد، او پیدا شد که محو شود. و من بودم الان، قبل از چهلم و سال و هر مناسبتی، و حتی قبل‌تر از آن. مهم نبود کنارِ چه کسی. فقط انگار درختی که سال‌ها پرورده بودم به ثمر نشست و او نبود. فرقی نمیکرد درخت سالم یا کرم‌زده. ثمره‌ی این نهال پا گرفته، نبودنش بود و بس. جای او بودم، جای او هستم، کنار مرد دیوانه‌ای که مدتی را هم به حبس گذراند. مردی که بی‌شک اصلاً به فکرش نبود و دوستش نداشت. مردی که فقط مرا دوست دارد و فقط به فکر من است.

 

  • Avilet

می‌ایستادم که رد شود. گاهی کنار را‌ه‌پله‌ی طبقه‌ی دوم، گوشه و کنار محوطه‌ی نگهبانی و بعضاً پشتِ درِکلاس 3/1 روانشناسی. حتی شبیه دختران چهارده ساله نبودم، کودکی بودم یتیم، زندانیِ زیرزمین نامادری در ظهر گرمی از تابستان. رد شدنش مثل عبور بستی فروشِ دوره‌گرد بود، پر از عطرِ هزاران بویی که نمی‌شناختم و هزاران طعمی که نچشیده بودم. دست‌هایم گره می‌خوردند به میله‌های داغ و نگاهم سُر می‌خورد پشتِ پای آنچه که نباید. نمی‌شناختمش، به چشم هم نمی‌آمدم. روزهایی که رد می‌شد و هیچ حضوری حس نمی‌کرد، به این فکر می‌کردم که شاید مُرده باشم. به مرگ هم فکر می‌کردم، به آگهی ترحیمی توی بُرد اطلاعیه‌ها برای مرگ دانشجوی جوانی که هیچ‌کس نمی‌شناخت. به این که ممکن بود از سر غریبگی هیچ  آگهی ترحیمی هم از من منتشر نشود و او هرگز نفهمد که روزگاری من هم نفس می‌کشیده‌ام. هیچ درس مشترکی نداشتیم، در بندش هم نبودم، دل‌خوش هم نبودم ولی پای از سایه به نور رفتن، در من نبود. روزهایی که در بعضی از آن‌ها تا چشمش به دختر کوچکی با شال‌گردن نارنجی می‌افتاد، دخترک آب می‌شد و به زمین می‌رفت، به سرعت یا به آرامی گذشتند، هیچ اتفاق نویی در پیش نبود و هیچ حادثه‌ای رخ نداد. سال اول به آخر رسید و سال‌های بعد هم. می‌ترسیدم از این که یکی از همین روزهای پیش رو، آخرین روزِ تکرارِ عادتم باشد. روزِ آخر نگاهِ یواشکی به عبورهای آشکار. روزِ جا نماندنِ ردپاهای برای یک نفر آشنا؛ بر برف‌های پیاده‌روی دانشکده. آن روز ولی هرگز اتفاق نیفتاد. وقتی پشت نیمکت‌های نم دارِ گوشه‌ی حیاط  ساختمان را چشم می‌انداختم، دختری که لبخندش به پهنای بال‌های پرنده‌های در حال پرواز بود - حلقه به دست - شیرینی‌ای تعارف کرد که شک نداشتم آن کودک زندانیِ زیرزمین به‌شدت دوست می‌داشت. چیزهایی گفت که هیچ نشنیدم جز آنچه که نباید. به همان کودکِ گرسنه فکر می‌کردم، که او لبخند بزرگ‌تری زد و بال زد و رفت و شال نارنجی‌اش در بادی که نمی‌وزید چرخید.  بعد از آن من هرگز راهروی بی‌عبوری ندیدم چون از هیچ راهِ قدیمی‌ای رد نشدم، هیچ مسیر کهنه‌ای را برنگشتم که هیچ عطر آشنایی نشنوم.

همان روز، نزدیک‌ترین خیابان، هموارترین راه دور شدن، به‌موقع‌ترین تاکسی و بی‌هواترین آهنگ:

یه روزی که نفهمیدی ، یه روزی عاشقت بودم ...

  • Avilet

کیفش را بین بازو و تنه اش محکم کرد و چند پلاستیک را زمین گذاشت تا بتواند کلید را در قفل بچرخاند. " اه ... باز این گیر کرد" یک قطعه از آهنِ لولای در زنگ زده بود و گاهی موقع باز و بسته شدن مشکل درست میکرد. خودش را چسباند به در و چند ثانیه ای به آن فشار آورد. با باز شدنِ در، نفسش را به شدت از سینه بیرون داد و خریدهایش را برداشت و وارد شد. بوی نم بدی در خانه پیچیده بود. نگاهی به جاکفشی انداخت: " امیر ... امیر؟ ... محدثه باز رفت خونه ی صولتی؟"

- نمیدونم.

- کفشاش نیست

- نمیدونم.

- نباید از خواهرت خبر داشته باشی؟

وسیله ها را انداخت رو میز و گره ی روسری اش را باز کرد. کلیدِ چراغ آشپزخانه و پذیرایی را فشرد و رفت سمت اتاق پسرش ، بی هوا در را باز کرد و آمد که بگوید" من نباشم اینجا باید تاریک خونه بشه؟" که هدفون با سر و صدای زیادی از دست پسر هول شده اش افتاد: چیه؟! در چرا نمیزنی؟!

- یادم رفت، چیه؟

- هیچی! تو چیه؟!

- هیـ ...

همانطور که به وضع آشفته ی اتاق و تخت و میز نگاه میکرد گفت :

- گفتی نمیدونی محدثه از کِی رفته؟

- نه بابا، چقد می پرسی؟ رسیدم نبود.

"خیلی خب" ای گفت و خارج شد

- درم ببند پشت سرت.

برگشت و در اتاق را بست، دستمال کاغذی ای از کنار آینه برداشت و عرق صورتش را خشک کرد و به طرف خریدهایش رفت. همانطور که می نشست روی صندلی و بسته بندی ها می گشود، زیر لب چیزی زمزمه می کرد. شاید آهنگی شاید هم گلایه ای از نرخ و قیمت ها. احساس کرد صدای شیر آب را می شنود. کمی خم شد و از دور به حمام نگاهی انداخت، نفهمید که چراغش روشن است یا نه: " امیر شیر آبُ باز گذاشتی؟ "

- ...

- امیر !

- نمیدونم بابا نمیدونم.

- چی چیو نمیدونی، میگم شیر آبُ باز گذاشتی مگه؟

- نه.

- پس چی؟ ... نکنه ... بابات اومده مگه؟!

از جا پرید. دکمه های مانتویش را باز کرده و نکرده دوید سمتِ راهرو و کنار در حمام ایستاد. چند ضربه ی پر شتاب به در زد:

- علی ... علی برگشتی؟

- ...

- علی میشنوی صدامو؟ علی تویی؟

دستگیره ی در را چند بار با عجله پایین کشید. در قفل بود.

- چیه؟ اِشغاله

لبخند در تمام صورتش دوید، همانجا کنارِ در حمام روی زمین نشست. بعد از این سه ماه و اندی، اولین باری بود که شوهرش به خانه آمده بود. چشمهایش را بست و لبخند زد. برای کسری از ثانیه احساس کرد که تمام مشکلاتش از بین رفته اند. چشم که باز کرد، فوراً به فکرش رسید قبل از خارج شدن همسرش از حمام، خودش دستی به سر و رویش بکشد، با خانه که نمیشد کاری کرد. بعضی از گلهای کنار پنجره از ساقه خم شده بودند و برگهای اکثرشان زرد و چروکیده بود. لبه ی فرش ها برگشته بود و کناره هاشان چرک گرفته بود، از بارانِ شب قبل هم آب نشت کرده بود و قالیچه های پستو خیس شده و بو گرفته بودند. همانطور که با عجله به سمت اتاق خواب می رفت نگاهی به پنجره انداخت و زیر لب گفت " همین فردا عوضشون میکنم." و دوباره لبخند زد.

چراغ اتاق را روشن کرد، یک رژ ملایم از کشوی میزش برداشت و به لبش کشید. رنگ نمیداد، یادش آمد که چندین ماه پیش می خواست آن را دور بندازد چون از تاریخ مصرفش گذشته بود. با وسواس کمتری رنگ دیگری انتخاب کرد ، سایه ای تیره پشت چشمش زد و موهایش را شانه کرد. مانتویش را به چوب لباسی آویخت و سعی کرد با انگشت کمی چروک های دور چشمش را صاف کند. صدای در حمام را شنید. بلند شد و ایستاد. شوهرش لخ لخ کنان همانطور که با کلاهِ حوله موهایش را خشک میکرد وارد اتاق شد و نگاهی به او نینداخت. لبخندِ اندکی وارفته اش را دوباره به لبش برگرداند: " سلام، چه خوب شد اومدی، خیلی دلم ... دلمون برات تنگ شده بود"

- هوم

- کجا رفته بودی؟

- هرجا

- خب ... حالا خیلیم مهم نیست، اشکال نداره دیگه حداقلش برگشتی، ها؟

- نه میرم صبح

خنده اش ماسید: کجا؟

- نمیدونم هرجا

- هنوزم میری پیش اون دوستات؟ هنوز بساطِ ...

- آره با همونام، چیه؟

هنوز اون زنه میاد خونه ی ...

- چه فرقی داره بابا به حال تو؟ هنوز بهت حقوق میدن دیگه؟ من اینجا باشم بار اضافی ام، بابات مگه نمیگفت آدم دائم الخمر میخوای چیکار؟

- اینجا نباشی کجا باشی؟ من تنهام، من ...

- ولم کن بابا

سرش را پایین انداخت که اشکش پیدا نشود: چه لاغر شدی ...

- ...

به انگشتانش که هر وقت حالش رو به راه نبود به هم میفشردشان نگاهی انداخت. آمد بگوید " ببین دیشب اینجای انگشتم سوخت" به یاد 16-17 سالِ قبل که گاهی به عمد دستش را میسوزاند تا او ببوستش. سرش را بلند کرد و دستهای علی را دید که میلرزید و توی ساکش دنبال چیزی میگشت. دهانِ باز شده اش بسته شد. بغضش را قورت داد و آمد که تا اشکش نریخته از اتاق خارج شود.

- راستی اگه تو خرج خودتون نمی مونی، یکم پول لازم دارم. اگه هم عارت نمیاد به یه معتاد مفتگی پول بدیا!

- تو نباید اینجا باشی...

- اگه ناراحتی که همین الان برم؟!

- نه ینی ... نباید اینجوری باشی، اینجا وایساده باشی تو این حال . تو ...

صدایش لرزید.

- بهرحال بذار رو میز، من میخوابم، می بخشید البته اگه پتوت تا دو سه روز بعدش بو میگیره!

از اتاق بیرون رفت و همانطور که با انگشتانش چشمش را فشار میداد که اشکش نچکد رفت سمت آشپزخانه، شیر آب را باز کرد و میوه ها را با سر و صدا خالی کرد توی سینک ظرفشویی و بغضش ترکید

                                                      *  *  *

 

چشمهایش از بی خوابی پُف کرده بود، بالش و ملحفه ای از یکی از اتاقها برداشته و روی مبل گذاشته، ولی فنجانِ چای به دست، چشم به ساعت دوخته بود.

صدای کلید در قفل چرخاندن، چند ضربه و غیژ پر صدای در و غرولندی از اتاق خوابش بلند شد. دختر 16ساله اش را که به آرامی کفش هایش را روی جاکفشی میگذاشت نگاه کرد و تا زمانی که به وسطِ اتاق نرسیده بود هیچ نگفت.

چه عجب!

- وااای! ... ترسیدم! ...

- تا الان درس میخوندین دیگه؟

- خونه ی مریم اینا بودم، همین بغله چیه مگه؟

- میدونم کجا بودی، ساعت دوازده و نیمه. پرسیدم تا الان درس میخوندین دیگه؟

- تا الانِ الان که نه، ولی خوندیم دیگه آره. آخرشم شام خوردیم اومدم.

- مگه نگفتم نرو اونجا دیگه؟  پسر بزرگ دارن تو خونه

- اووو مامان! چه خبره؟! خیلیم بزرگ ...

- اتفاقاً آره، خیلیم بزرگ نیست که عقل داشته باشه. چند بار بگم خوشم نمیاد هی بری اونجا؟

- ول کن مامان تو رو خدا، عهد دقیانوس که نیست، تازه خودتم مگه نگفتی هم سن من بودی زیاد خونه ی بابا اینا میرفتی؟

به برقِ شیطنت آمیز گوشه ی چشم دخترش نگا کرد :

- من گفتم؟

- آره، خودت گفتی.

- من نگفتم میرفتم خونه ی بابات اینا ، گفتم ...

صدایش رفته رفته محو شد:

- برو بخواب دیگه، بار بعد میری با اجازه باشه.

- خب بابا، شب بخیر.

باقی مانده ی چایش را در سینک خالی کرد و همانجا ایستاد. جملاتِ سالهایِ قبلِ مادرش به خودِ 16-17 ساله اش به وضوح در ذهنش میچرخید : " نرو مادر خونه ی این دختره. نه خودش خوبه نه خونوادش. رضا داداشش هم که پشت لبش سبز شده، خوبیت نداره تو هر روز جلو چشمش باشی. بابات بفهمه کفری میشه ها ! "

چشم برگرداند و به پنجره و گلدانهای قدیمی خیره شد. " ولش کن، فردا هم حال ندارم عوضشون کنم."

 

  • Avilet

یک چشم به در داشت و یک چشم به ساعت. با پایش ضرب گرفته بود روی زمین و انگشتانش دور فنجان چای محکم میشدند از اضطراب. لب نزده بود. لحظه ای چای سرد را کنار میگذاشت و انگشت ها را به هم قفل میکرد و میزد زیر چانه، و چشم میدوخت به تیک و تاکِ عقربه ی پر سر و صدای ثانیه شمار. همیشه این وقتِ شب و این لحظه و بعد از این کار، فکر میکرد که چقد سر و صدای ساعت زیاد است و باید همین فردا یک فکری به حالش کرد. ولی "او" که میرسید همه نبودن های زندگی از ذهنش پاک میشدند تا شبِ فردا و تکرارِ همان مکررات. هر آخرِ شب، روی همین مبل و با همین اشتیاقِ مثل روزِ اول، انتظار کسی را می کشید که وقتِ کلید در قفلِ در چرخاندنش، قلبش میریخت! امشب اما با کمی چاشنی دلهره. جوانی به سادگیِ افتادنِ یک برگ از درختِ پاییزی، همین صبح چشم بسته بود و دیگر باز نکرده بود، و او از بعد از شنیدنِ خبر، فکر و ذکرش شده بود این آمدن و رفتن. اینکه یک جوان به چه آسانی و چه دور از انتظار میرود، ولی آنها سالهاست که شب و روزشان زیر همین سقف میگذرد و او هر شبِ تمامِ این سالها، کارش همین انتظار و شوق و ذوقِ کهنه نشده است. امشب بی جهت میترسید، چون یک ریز به حال انسانها فکر میکرد، در لحظه ی شنیدنِ خیرِ مرگ عزیزی. مدام چشمهایش را می بست و باز به ساعت نگاه میکرد. هزاران شعر و دکلمه از همین مضامین در مغزش رژه میرفتند و کلافه اش کرده بودند. چشم باز میکرد و به انگشتانش نگاهی می انداخت و به جای جای خانه و دوباره می بست. فکر میکرد که گذشتن چه غریب است و چه قریب. و چه غم انگیز برای کسی که تکه ای جانِ جاندار خارج از بدنش دارد! صدای عقربه ی ساعت هنوز شنیده می شد و وقتِ موعودِ هرشب و دیدار دوباره نزدیک. در دقایق آخر به آرزوهای قبل از مرگ انسان ها می اندیشید. به اینکه سرانجام، هرچیزی سرانجامی دارد و گریزی از گذر نیست، ولی اگر پیش از دقایق پایانی حیات هرکسی، به او مهلتِ انجامِ یک عمل میدادند، چه کسی چه برمیگزید؟

نگاهش را از فرش برداشت و دوباره به ساعت دوخت. در پاسخِ خودش نه شکی بود و نه احتیاجی به اندیشیدن داشت. اگر چنین فرصتی به او میدادند، به کلیشه ای ترین شکل ممکن باز هم همین جا و در همین خانه و روی همین صندلی و در همین وقت، به ساعت خیره میشد و انتظار می کشید؛ که کلیدی در قفل بچرخد و هزارباره قلبش بریزد و دری باز شود و باز، روزه ی فراق به طعم لبخند آشنایی شکسته ...

 

  • Avilet

"دنیا روی سرش خراب شد. دیگر همه‌ی آرزوهایش را ازدست‌رفته می‌دید."

 کتاب را بست. اتاق همان بود و پنجره همان بود و خیابان همان. نه باران نم‌نمی، نه جفت قناری عاشقی روی نیمکت پارک و نه نسیم مطبوعی که فضا را شاعرانه کند. زندگی به مکررترین شکل ممکن ادامه داشت و هیچ نشانه‌ای خبر از وقوع حادثه‌ای ساختارشکنانه نمی‌داد. فنجان خالی قهوه‌اش را برداشت که ببرد سمت آشپزخانه. در اتاق را باز کرده و نکرده، در نیمه‌ی راه ایستاد. خم شد و یک مجله از زیر تختش برداشت و برگشت سمت پنجره. چشمش به خیابان بود و صفحات در دستش جابه‌جا می‌شدند تا صفحه‌ی «فال قهوه» . صفحه‌ی مربوط که پیدا شد دیگر حواسش به مجله نبود؛ فنجان بین انگشتانش می‌چرخید و چشمانش بین عابران. کارش این شده بود که هر روز کنار همین پنجره و در همین کوچه، چشم بیندازد میان مردم و بینشان شباهت و تناقض پیدا کند. مثل شباهت قدم‌های هدف‌دار آن یکی، به انگشتان دستِ این یکی که دور چتری محکم شده بودند؛ هردو محتاط و دورنگر. یا شباهت سیگار آن مرد کلاه سورمه‌ای، به مچاله شدن زنِ فقیری گوشه‌ی پیاده رو. یا لبخند آن عابر ایستاده گوشه‌ی کیوسک، با چشم‌های ... با چشم‌های کی؟ بین عابران شباهت می‌جست یا بین خاطراتش؟ یا اصلا خاطره درست‌تر بود یا پس‌مانده‌ی خاطره؟ نگاهش را دزدید و به فنجانش انداخت. بند انگشتانش از فشار و تلاش برای مهار آن، به سفیدی می‌زدند. باز چشم از فنجان برداشت و سرگرم خیابان شد. این بار سعی کرد بین مردم تفاوت بیابد، چیزی شبیه به بود و نبود یک ویژگی بین دو انسان مجزا. مثل دویدن دختربچه‌ی ده ساله‌ای در دوردست، با چُرت نصفه و نیمه‌ی دست‌فروش کنار خیابان. یا گریه‌ی نوزاد گرسنه‌ای در مقابل خنده‌های بلند یک دسته جوان. یا  فریادها و فحاشی‌های یک راننده به دیگری با حرف‌های ... با حرف‌های زیبای چه کسی؟ ... این بار با این‌که به سرعت چشم از خیابان برداشت و سر پایین انداخت و به فنجانش نگاه کرد، تلاشش برای خودداری کاملاً موفقیت‌آمیز نبود. پیش از آن‌که بتواند بجنبد یک قطره اشک درشت چکید وسط فنجان، لابه‌لای ته‌مانده‌های قهوه. صفحه‌ی باز مانده‌ی مجله را با تیتر بزرگ «فال قهوه»، زیر پایش دید. خط اول: "ابتدا با انگشت به کف فنجان خود ضربه بزنید تا حفره‌ای ایجاد شود." نگاهش به فنجانش افتاد و حفره‌ای که از جای اشکش با رسوبات قهوه ایجاد شده بود. چشم گرداند سمت مجله. "نیت کنید. چه در فنجان می‌بینید؟ تفسیر هر یک از اشکال زیر در ادامه ..." جز سِیلی از خطوط کج و معوج و بی‌مفهوم چیزی از پیچ و خم ته‌مانده‌ها نمی‌فهمید. "ممکن است یکی یا بیشتر از اشکال ذیل را در فنجان خود مشاهده کنید: شکل تبر، شکل فیل، شکل اشک، شکل سیب، شکل قوری، شکل انسان، ..." حالا که می‌دانست باید دنبال چه چیزی بگردد انگار نیمی از هر شکل را توی فنجانش می‌دید، سر چرخاند و از تمام تعابیر نصفه و نیمه چیزی خواند :

- شما در تلاش برای فراموشی مسئله‌ای هستید. شاید آن‌طور که گمان میکنید نبوده و اتفاق به مصلحت شما باشد. خبری ...

- احساس می‌کنید که در تنگنا قرار گرفته‌اید و وضعتان بغرنج‌تر از اکنون نخواهد شد. صبور باشید! نمی‌توان با تقدیر جنگید. اگر تحمل کنید و سعی ...

- زندگی شما متعادل است، انتظار چیزی را می‌کشید، ولی بهتر است خوش‌بینی را نیز در حد متعادل نگه دارید و اندکی واقع‌بین باشید. انگیزه‌های بهتری دست و پا کنید چرا که دیری نخواهد پایید که ...

 - احساس می‌کنید که دنیا بر سرتان خراب شده، آرزوهایتان را از دست رفته می‌بینید. بیندیشید، باید بدانید که ... "

مجله را بست، پاهایش را در شکمش جمع کرد و همان‌طور که فنجان را در دستش می‌چرخاند به خیابان چشم دوخت. مرد دست‌فروش بیدار شده بود و داشت قیمت اجناسش را در بلندگو فریاد می‌زد. راننده‌های عصبانی رفته بودند و جوانان همچنان بلند بلند می‌خندیدند و به این و آن اشاره می‌کردند. 

و زندگی؛ به مکرر‌ترین شکل ممکن ادامه داشت.

  • Avilet

این نسبتاً داستان رو بر اساس این عکسِ پیج jayikehastam از اکانت آقای jacobvafaei توی اینستاگرام نوشتم. به نظرم واقعاً نمیشد از خیر عکس گذشت، از خیرِ کلماتی که مطمئن بودم توش وجود دارن و فقط باید یه روز به زبون بیان. خیلی گذشته از وقتی که این فکرُ کردم ولی امروز بالاخره یه چیزی نوشتم که این دِین نانوشته ـم به عکس رو ادا کرده باشم.

ببخشید اگه نوشته ی من به اندازه ی تصویرش خوب نیست :

       .png

به عمرش شنا نکرده بود. از آب میترسید. یک بار در هفت هشت سالگی از یک قایق تفریحیِ خراب افتاده بود توی آب. چند دقیقه ای دست و پا زده بود و طول کشیده بود تا از آب درَش بیاورند. سنش کم بود و از همان موقع هول برَش داشت و دیگر سمت آب نرفت. آن اوایل که حمام رفتنش هم دردسری شده بود برای مادرش! هنوز هم در مرز سی سالگی آب که میدید آن چند دقیقه ی با غرق شدن دست و پنجه نرم کردن می آمد جلوی چشمش و دست و دلش میلرزید. حالا تک و تنها، بالای دوازده پله، بین عالمی تماشاچی و فریادها و سوت ها و تشویق هایشان، بگویی نگویی قلبش داشت از دهانش بیرون میزد. قبل از اینکه برود آن بالا؛ دیدند میلرزد، گفت سردم است، دیدند چشم هایش دودو میزند گفت از کم خوابی است،  دیدند رنگش پریده، گفت چیزی نیست. مربی کشیده بودتش کنار و یکجورهایی حسابش را تسویه کرده بود و غیرمستقیم گفته بود در حال موت هم که باشد این مسابقه ی حیثتی از جان او واجب تر است. میرود و میپرد و شنایش را میکند و شده جنازه اش برمیگردد ولی کم نمیگذارد.سر که تکان داد و رفت که برود بالا، پا روی هر پله که میگذاشت زندگی اش از جلوی چشمانش رژه میرفت، دستش را محکم گرفته بود به میله که پس نیفتد. پله های آخر هم که پله های لعن و نفرین فرستادن به گور خود بود که ای کاش او جای برادرش پایش میشکست و نمی آمد به این خراب شده!

 دو قلو بودند. از بچگی کسی نبود که اشتباهشان نگیرد و کسی نبود که به همین علت سرکارش نگذاشته باشند. آن روزی که او از قایق پرت شده بود تهِ آب، برادرش هنوز توی صفِ سواری بود و نوبتش افتاده بود به گروهِ بعدی قایق سواران. این شد که از آن مهلکه ی غرق شدن جان سالم به در برده و از آب ترس نداشت و حتی سالها بعدش از شناگران مطرح کشور شده بود. او ولی در تمام این مدت گوشه ی دنج ِ دور از آب خودش را داشت. امروز هم که وقتِ چنان مسابقه ی مهمی با حضور شناگران خارجیِ کشورهای دور و نزدیک، قُل اش در راه آمدن به استخر، قرمزی را رد کرده بود و به ایست پلیسی توجه نکرده سعی در فرار کردن داشت که در یک رویداد ساده؛ با یک اتومبیل دهه ی 30 تصادف کرده بود و لگن و پای راستش حداقل برای چندماهی بالکل از کار افتاده بودند! از بیمارستان به او زنگ زده بود و کلی تمنا و قربان صدقه و عذرخواهی به خاطر تمام قصوری که از بچگی تا کنون در حقش مرتکب شده بود –به ویژه تمسخرش برای ترسیدنش از آب- ، که امروز را به جایش  برود استخر و حاضری بزند که در غیر این صورت از کار بیکار میشود و تمام حیثیت و آبرو و شهرتش به فنا میرود. هرچه گفته بود نمیتواند و تصادفی بوده و عذرش موجه میشود، جواب شنیده بود که از تعقیب پلیس جورِ بدی قصر در رفته بوده و عذرش به هیچ طریقی موجه در نمی آید. هرچه سعی کرده بود به طریقی شانه خالی کند و قوانین و ضوابط را بهش گوشزد کند و حتی به او بخندد که چنین خواسته ی مسخره ای دارد، برادرش اطمینان میداد که خودش جزو شناگران ذخیره بود و اصلاً قرار نیست امروز مسابقه بدهد ،فقط حضورش شرط است و اگر در این مسابقه که برای تیم های شرکت کننده بسیار حائز اهمیت بود، حضور نداشته باشد بیچاره اش میکنند و کلاهش پسِ معرکه است.

در آخر هم با این جملات اغوا گرانه که اصلاً اگر قرار بود او واقعاً شنایی داشته باشد، هرگز برادر خود را نمیفرستاد که مقبولیت و محبوبیت خود را زیر سوال ببرد، او را نرم کرد که کلاه و عینکی بردارد و مثلاً به قصد شناگری مسیر استخر پیش بگیرد و فقط آنجا خودی نشان دهد.

به استخر که رسیده بود مسابقه واقعاً هم میخواست روال عادی خود را طی کند که خبر رسید یکی از شناگران اصلی با خودروی دهه ی 30 خود تصادف کرده و دست و بالش قدرت حرکت هم ندارند چه رسد به شنا کردن و بازیکن ذخیره ی آن شناگر هم کسی نبود  جز برادرِ او، اما حالا کسی که روی سکوی ذخیره ، در نوبت شنای دوم، موهای تنش سیخ شده بود و پوستش گز گز میکرد و دندان هایش به هم میسایید برادرش نبود، خودش بود.

الان هم اگر کسی بپرسد، چیزی جز آنچه که نقل شد تا رسیدن بالای آن دوازده پله یادش نمی آید، این عکس هم که حاصل کار یکی از عکسان حاضر در محیط مسابقه است، تنها عکسی ـست که از آن روز نگه داشته. چون ترسش از ورای نگاتیوِ آن پیدا نیست، چشم هایش در آن از حدقه در نیامده و رنگ لبهایش سیاه نشده. البته شاید به نگاهِ تیزبینی، تلاشش برای نزدیک بودن به تیوپ ها – که دقایق کوتاهی در آب انداخته شده بودند- کمی به چشم بیاید. چند ثانیه قبل از اعلام حرکت، غلغله ای در جمعیت  موج انداخت و سیل مردم به سمت یکی از شناگرانِ تازه از آب درآمده فرو ریخت که نفسش بالا نمی آمد و پوستش دانه دانه شده بود. چک کردند و فهمیدند محلول توی آب کلر نیست و مسابقه متوقف شد. البته در همان حین او هم از افت فشار بیهوش آن بالا افتاد ولی باز هم برای بار دوم گوشه ی شالِ شانس به پرَش گیر کرد و واژگون نشد توی آب. البته آبروی بدی از استخر بین المللی با آن همه کباده ی استانداردی کشیدن رفت، ولی با مقدار اندکی خودخواهی، هنوز هم که به یاد آن موقعیت و آن روز و وضع و حالش می افتد، نمیتواند تشخیص دهد ریختن آبروی خودش و - صد البته برادر خاطی اش!-  به تنهایی را ترجیح میدهد یا آن آبروریزی  گسترده ی عمومی از آن همه مسئول ِ سرخ و سفید شده و عرق شرم ریزِ پسِ از اتفاق!

 این حادثه به عکسِ اکثر حوادث ترسناک زندگی انسان ها، نه نتیجه ای داشت، نه پندی و نه دست آوردی! به طور مطلق بی فایده بود. هنوز هم به عمرش شنا نکرده است، هنوز هم هیچ از شناگری نمیداند، هنوز هم از آب میترسد.

  • Avilet