قرنِ آخر

Daily in a life

جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۱۹ ب.ظ

کیفش را بین بازو و تنه اش محکم کرد و چند پلاستیک را زمین گذاشت تا بتواند کلید را در قفل بچرخاند. " اه ... باز این گیر کرد" یک قطعه از آهنِ لولای در زنگ زده بود و گاهی موقع باز و بسته شدن مشکل درست میکرد. خودش را چسباند به در و چند ثانیه ای به آن فشار آورد. با باز شدنِ در، نفسش را به شدت از سینه بیرون داد و خریدهایش را برداشت و وارد شد. بوی نم بدی در خانه پیچیده بود. نگاهی به جاکفشی انداخت: " امیر ... امیر؟ ... محدثه باز رفت خونه ی صولتی؟"

- نمیدونم.

- کفشاش نیست

- نمیدونم.

- نباید از خواهرت خبر داشته باشی؟

وسیله ها را انداخت رو میز و گره ی روسری اش را باز کرد. کلیدِ چراغ آشپزخانه و پذیرایی را فشرد و رفت سمت اتاق پسرش ، بی هوا در را باز کرد و آمد که بگوید" من نباشم اینجا باید تاریک خونه بشه؟" که هدفون با سر و صدای زیادی از دست پسر هول شده اش افتاد: چیه؟! در چرا نمیزنی؟!

- یادم رفت، چیه؟

- هیچی! تو چیه؟!

- هیـ ...

همانطور که به وضع آشفته ی اتاق و تخت و میز نگاه میکرد گفت :

- گفتی نمیدونی محدثه از کِی رفته؟

- نه بابا، چقد می پرسی؟ رسیدم نبود.

"خیلی خب" ای گفت و خارج شد

- درم ببند پشت سرت.

برگشت و در اتاق را بست، دستمال کاغذی ای از کنار آینه برداشت و عرق صورتش را خشک کرد و به طرف خریدهایش رفت. همانطور که می نشست روی صندلی و بسته بندی ها می گشود، زیر لب چیزی زمزمه می کرد. شاید آهنگی شاید هم گلایه ای از نرخ و قیمت ها. احساس کرد صدای شیر آب را می شنود. کمی خم شد و از دور به حمام نگاهی انداخت، نفهمید که چراغش روشن است یا نه: " امیر شیر آبُ باز گذاشتی؟ "

- ...

- امیر !

- نمیدونم بابا نمیدونم.

- چی چیو نمیدونی، میگم شیر آبُ باز گذاشتی مگه؟

- نه.

- پس چی؟ ... نکنه ... بابات اومده مگه؟!

از جا پرید. دکمه های مانتویش را باز کرده و نکرده دوید سمتِ راهرو و کنار در حمام ایستاد. چند ضربه ی پر شتاب به در زد:

- علی ... علی برگشتی؟

- ...

- علی میشنوی صدامو؟ علی تویی؟

دستگیره ی در را چند بار با عجله پایین کشید. در قفل بود.

- چیه؟ اِشغاله

لبخند در تمام صورتش دوید، همانجا کنارِ در حمام روی زمین نشست. بعد از این سه ماه و اندی، اولین باری بود که شوهرش به خانه آمده بود. چشمهایش را بست و لبخند زد. برای کسری از ثانیه احساس کرد که تمام مشکلاتش از بین رفته اند. چشم که باز کرد، فوراً به فکرش رسید قبل از خارج شدن همسرش از حمام، خودش دستی به سر و رویش بکشد، با خانه که نمیشد کاری کرد. بعضی از گلهای کنار پنجره از ساقه خم شده بودند و برگهای اکثرشان زرد و چروکیده بود. لبه ی فرش ها برگشته بود و کناره هاشان چرک گرفته بود، از بارانِ شب قبل هم آب نشت کرده بود و قالیچه های پستو خیس شده و بو گرفته بودند. همانطور که با عجله به سمت اتاق خواب می رفت نگاهی به پنجره انداخت و زیر لب گفت " همین فردا عوضشون میکنم." و دوباره لبخند زد.

چراغ اتاق را روشن کرد، یک رژ ملایم از کشوی میزش برداشت و به لبش کشید. رنگ نمیداد، یادش آمد که چندین ماه پیش می خواست آن را دور بندازد چون از تاریخ مصرفش گذشته بود. با وسواس کمتری رنگ دیگری انتخاب کرد ، سایه ای تیره پشت چشمش زد و موهایش را شانه کرد. مانتویش را به چوب لباسی آویخت و سعی کرد با انگشت کمی چروک های دور چشمش را صاف کند. صدای در حمام را شنید. بلند شد و ایستاد. شوهرش لخ لخ کنان همانطور که با کلاهِ حوله موهایش را خشک میکرد وارد اتاق شد و نگاهی به او نینداخت. لبخندِ اندکی وارفته اش را دوباره به لبش برگرداند: " سلام، چه خوب شد اومدی، خیلی دلم ... دلمون برات تنگ شده بود"

- هوم

- کجا رفته بودی؟

- هرجا

- خب ... حالا خیلیم مهم نیست، اشکال نداره دیگه حداقلش برگشتی، ها؟

- نه میرم صبح

خنده اش ماسید: کجا؟

- نمیدونم هرجا

- هنوزم میری پیش اون دوستات؟ هنوز بساطِ ...

- آره با همونام، چیه؟

هنوز اون زنه میاد خونه ی ...

- چه فرقی داره بابا به حال تو؟ هنوز بهت حقوق میدن دیگه؟ من اینجا باشم بار اضافی ام، بابات مگه نمیگفت آدم دائم الخمر میخوای چیکار؟

- اینجا نباشی کجا باشی؟ من تنهام، من ...

- ولم کن بابا

سرش را پایین انداخت که اشکش پیدا نشود: چه لاغر شدی ...

- ...

به انگشتانش که هر وقت حالش رو به راه نبود به هم میفشردشان نگاهی انداخت. آمد بگوید " ببین دیشب اینجای انگشتم سوخت" به یاد 16-17 سالِ قبل که گاهی به عمد دستش را میسوزاند تا او ببوستش. سرش را بلند کرد و دستهای علی را دید که میلرزید و توی ساکش دنبال چیزی میگشت. دهانِ باز شده اش بسته شد. بغضش را قورت داد و آمد که تا اشکش نریخته از اتاق خارج شود.

- راستی اگه تو خرج خودتون نمی مونی، یکم پول لازم دارم. اگه هم عارت نمیاد به یه معتاد مفتگی پول بدیا!

- تو نباید اینجا باشی...

- اگه ناراحتی که همین الان برم؟!

- نه ینی ... نباید اینجوری باشی، اینجا وایساده باشی تو این حال . تو ...

صدایش لرزید.

- بهرحال بذار رو میز، من میخوابم، می بخشید البته اگه پتوت تا دو سه روز بعدش بو میگیره!

از اتاق بیرون رفت و همانطور که با انگشتانش چشمش را فشار میداد که اشکش نچکد رفت سمت آشپزخانه، شیر آب را باز کرد و میوه ها را با سر و صدا خالی کرد توی سینک ظرفشویی و بغضش ترکید

                                                      *  *  *

 

چشمهایش از بی خوابی پُف کرده بود، بالش و ملحفه ای از یکی از اتاقها برداشته و روی مبل گذاشته، ولی فنجانِ چای به دست، چشم به ساعت دوخته بود.

صدای کلید در قفل چرخاندن، چند ضربه و غیژ پر صدای در و غرولندی از اتاق خوابش بلند شد. دختر 16ساله اش را که به آرامی کفش هایش را روی جاکفشی میگذاشت نگاه کرد و تا زمانی که به وسطِ اتاق نرسیده بود هیچ نگفت.

چه عجب!

- وااای! ... ترسیدم! ...

- تا الان درس میخوندین دیگه؟

- خونه ی مریم اینا بودم، همین بغله چیه مگه؟

- میدونم کجا بودی، ساعت دوازده و نیمه. پرسیدم تا الان درس میخوندین دیگه؟

- تا الانِ الان که نه، ولی خوندیم دیگه آره. آخرشم شام خوردیم اومدم.

- مگه نگفتم نرو اونجا دیگه؟  پسر بزرگ دارن تو خونه

- اووو مامان! چه خبره؟! خیلیم بزرگ ...

- اتفاقاً آره، خیلیم بزرگ نیست که عقل داشته باشه. چند بار بگم خوشم نمیاد هی بری اونجا؟

- ول کن مامان تو رو خدا، عهد دقیانوس که نیست، تازه خودتم مگه نگفتی هم سن من بودی زیاد خونه ی بابا اینا میرفتی؟

به برقِ شیطنت آمیز گوشه ی چشم دخترش نگا کرد :

- من گفتم؟

- آره، خودت گفتی.

- من نگفتم میرفتم خونه ی بابات اینا ، گفتم ...

صدایش رفته رفته محو شد:

- برو بخواب دیگه، بار بعد میری با اجازه باشه.

- خب بابا، شب بخیر.

باقی مانده ی چایش را در سینک خالی کرد و همانجا ایستاد. جملاتِ سالهایِ قبلِ مادرش به خودِ 16-17 ساله اش به وضوح در ذهنش میچرخید : " نرو مادر خونه ی این دختره. نه خودش خوبه نه خونوادش. رضا داداشش هم که پشت لبش سبز شده، خوبیت نداره تو هر روز جلو چشمش باشی. بابات بفهمه کفری میشه ها ! "

چشم برگرداند و به پنجره و گلدانهای قدیمی خیره شد. " ولش کن، فردا هم حال ندارم عوضشون کنم."

 

  • Avilet

دیدگاه‌ها (۲)

  • سُر. واو. شین
  • مث چاوشی. روز به روز بهتر !
    پاسخ:
    مرسی واقعا
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی