قرنِ آخر

آنچه گذشت

چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۴۳ ب.ظ

امروز گریه میکرد، صورتش سرخ شده بود و زیر چشمانش پُف کرده بودند. کنارش نمی نشینم، اولش اشکی در کار نبود و فقط صورتش بود که گُر گرفته بود. هر از چند گاهی نگاهی می انداختم و میدیدم که هنوز گرفته است. حرف نمیزد، ما فقط یکی دو باری حالش را پرسیدیم. ما که نزدیک تر بودیم. من که نزدیک تر بودم. مریم که از من هم نزدیک تر بود. حرفی نمیزد و من هم از پیگیریِ زیاد استقبال نمیکنم. مثل سه شنبه ی همین هفته. بعد از بحث های تکراریِ کلاس. بعد از بغض های قلبی و بعد از احساس خفقان حاکم، وقتی همه ی وجودمان سرشار از یأسِ غیر قابل انکاری شده بود، مریم گفت: "میدونی بیشتر از همه چی برام سؤاله؟" با لحنی که پس زمینه ی مستحکمی داشت پرسیدم: "چی؟" ولی لحنم مؤثر نبود و مکث کرد و جواب داد: "حالا بعد بهت میگم." با لبخندی اجباری. از آن حرف هایی بود که میدانستم هرگز گفته نمیشود. از حرفهایی که نباید گفت. قبل از جواب دادنش هم میدانستم احتمالاً این از آن جمله هایی ست که گفته نخواهد شد، برای همین سعی کردم "چی؟" گفتنم بیش از مشتاق به نظر رسیدن، اطمینان بخش باشد. من اهلِ اصرار نیستم. هرگز نبوده ام. به ویژه که میدانستم دلیل این محافظه کاری چیست، به ویژه که خودم هم سکوت های خودم را داشتم. سکوتی که پروایی نیست از اینکه اقرار کنم از ترس است. هر چند که برای من سکوت چندانی نیست و گاهی انزجار به جز از چشمانم، از کلماتی که بهگزین میکنم هم پیداست -البته برای معدود افرادی که چیزی از تفاوت تأثیر کلمات میدادنند و من هرگز با چنین فردی ملاقات نداشته ام- ، بهرحال همه ی ما سکوتی داریم. حتی بعد از تمام شدن کلاس این بار او وقتی منتظر اتوبوس در ایستگاه نشسته بودیم، صحبتی کرد و با همان لحن مستحکم نظرش را پرسیدم که او هم با همان خنده ی ساختگی مذکور گفت "ولش کن اصلا" . امروز هم نه بنا بر عادت قبل، که بنا بر تشخیصِ ثابتم، اصرار نکردم حرف بزند، هرچند فرصتی هم نبود. منتظر بودم کلاس تمام شود چون دوست نداشتم برایش یادداشت بنویسم و از چند صندلی آن طرف تر هم نمیشد صحبتی کرد. کلاس که تمام شد صندلی را دور زدم شانه اش را گرفتم، برای یک لحظه احساس کردم با شکستن بغضش کلمات اندوهش هم شکسته شکسته از دهانش خارج خواهند شد، نصفه و نیمه در آغوشش گرفته و نگرفته، همکلاسیِ صندلی بغلی اش و همکلاسیِ آن سویِ کلاس، هجوم آوردند که "ولش کن بذار بره بیرون، ولش کن برو کنار!" ما تا چند قدمی هم دنبالشان رفتیم ولی این بار من عصبی بودم، از کسانی که معلوم نبود کجای پیازند و یک ساعته دخترخاله شده بودند! از افراد هفت پشتِ غریبه تر. با کمترین وسواس، حداقل غریبه تر از ما. مریم و سارینا از غریبه ی دومی کینه ی بیشتری به دل داشتند و من از همان اولی. از همان برخوردهای نمایشگر خودبزرگ بینی. از همان خود را همه کاره دیدن ها. بعد از آن هم نفهمیدم هدفشان چه بود؟ اظهار جمله ی " ما خوب و دلسوزیم؟" ، "ما به تو اهمیت میدهیم؟" یا " بیخیالِ دوستانِ دورویت، ما هستیم؟" ؟! بهرحال بعد از آن من نه آغوشی باز کردم و نه دلداری ای دادم و نه شفقتی به خرج دادم، خشم در نوکِ انگشتانم ،شاید از اثرات واکنشی که بیش از حدِ مورد نیاز شدید بود، جرقه میزد. دست به سینه نشستم و تا آخر ساعت سکوت کردم. هرچند که به نظر آن محبت دیگران کارساز افتاد ولی خوب یا بد، من خوشحال نشدم. به دلیلِ کوچک و ساده ی خودخواهی! چون توانایی تقسیم آنان که دوستشان دارم، در من نیست. امروز بیش از آن که از اتفاقات رخ داده دلم بگیرد، از خودم دلگیر شدم. از این عقب کشیدن وقتی دیگران سعی میکنند به زندگی ام سرک بکشند، وقتی سعی میکنند در دوست داشتنی هایم دست ببرند و در متعلقاتم شریک شوند. وقتی از کسانی که دوست دارم دور میشوم، توجه ام را از آنان قطع میکنم چون سایرینی را میبینم که با رنگ و لعاب مهر و دوستی، محیط اطرافشان را پر کرده اند و جایی برایِ منی که نمیتوانم خود را کوچکتر کنم و جا بدهم، نمیگذارند. از تعدد این حادثه در زندگی ام دلم گرفت. از دور افتادن از دوست داشتنی ها، دور افتادن از هرچه برایم ارزشمند است، مثل وقتی که خوراکی گرمت را به میان خیلِ گرسنگان ببری. آنچه از بین میرود ماهیت داشته های توست، بی توجه به اصالت تعقلش.

  • Avilet

دیدگاه‌ها (۰)

همه لب دوخته اند
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی