قرنِ آخر

از کدام چشم؟

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۶ ق.ظ

• اپیزود اول:

او که رفت، هیچ دلیلی برای هیچ چیز نبود، هیچ دلیلی برای هیچ چیزِ زندگی‌ام نداشتم. انگار که او را گرفته بودند و یک تکه وجدان به جایش چسبانده بودند ته ِ وجودِ من. از خواب می‌پریدم یادِ او بودم، می‌خوابیدم، ناخودآگاه دست می‌‌بردم به سمتِ دیگر تخت که ببینمش. نگرانش بودم مدام. نگرانیِ بعد از مرگ. حتی روزی که آمدم از سردخانه بیرون، نگران بودم کفنش راحت نباشد. نگران بودم با آب داغ غسلش بدهند و بدنش دانه دانه شود. نگران بودم و پشیمان و هراسان. پشیمان از تمامِ آخرین بارها. آخرین باری که خندید و اخم کردم، خواست حرف بزند خفه‌اش کردم، آخرین باری که نبوسیدمش، آخرین باری که در آغوش نگرفتمش. آخرین باری که به هر کسی فکر کردم جز او، و بد هراسان بودم. نمی‌ترسیدم که نبخشیده باشدم. که می‌بخشید. که هرگز کینه‌ای نداشت که ببخشد اصلاً. دوستم داشت و دوستش داشتم؟ نمی‌دانم، مهم هم نبود. می‌ترسیدم با این که او دلش پر نبود، رفتنش دل بقیه را پر کند و بفرستندم پای دار. کاری نکرده بودم من. بی‌گناهِ بی‌گناه بودم ولی نگران. نگران که نکند همه چیز را بیندازند گردن من؟ رفتم سنگ قبر خوبی سفارش بدهم که کسی فکر نکند به فکرش نیستم و نگران خودم‌ام، دیدم سفارش داده‌اند. رفتم ببینمش، گفتند رفته زیر خاک. نرفتم که ببینمش، نمی‌گذاشتند بروم. حتماً می‌ترسیدند بروم و آنقدر دوستش داشته باشم که از زیرخاک بیاورمش بیرون. نداشتم، هیچ‌وقت نمی‌آوردم. نمی‌دانم پس چرا انداخته بودنم آنجا؟ خانواده‌اش هم دوستم داشتند. ولی نمی‌خواستند ببیننم، حتماً چون نمی‌خواستند غمی که دویده بود توی چشمانم، غمشان را چند برابر کند. فقط دورادور پیغام می‌رساندند که می‌فرستیمت همان‌جا که او را فرستادی. حتماً چون فکر می‌کردند طاقت دوری‌اش را ندارم. داشتم! نمی‌دانستم چرا نمی‌فهمند این‌ها؟ در بند چیزی نبودم من. به فکرِ او بودم، فقط به فکرِ او بودم که نکند جایی یادداشتی، دست‌خطی، چیزی گذاشته باشد که کسی باخبر شود از گناهی که البته من مرتکب نشده بودم. کاری نمی‌خواستم بکنم من. همه‌چیز مثل همیشه بود. او می‌آمد، مطیع می‌نشست و دلِ سیری با هرچه که دم دستم می‌رسید، از من کتک می‌خورد و می‌رفت. همیشه همین و بود و غیر از این نباید می‌بود. حتماً دستم اشتباهی خورده بود به چیزی، یا خورده بود به او و از جایی افتاده بود یا به چیز تیز و سنگینی خورده بود، نمی‌دانم. خطایی نکرده بودم من. همه هم می‌دانستند فقط چون کسی نمی‌خواست دلِ مُرده‌ی او بشکند، جایی این حرف را نمی‌زد و چون می‌خواستند که دلِ مرده‌ی او بیشتر نشکند، مرا برده بودند زندان که چند روزی آنجا آرام بگیرم و این حقیقت را به حقیقت جویانِ همان‌جا بگویم فقط. من ولی فقط هراسان بودم. هراسان و اندوهگین. آنقدر به او فکر کردم که حتماً از آن دنیا فهمید و رفت به خواب مادرش و احتمالاً گفت که همه چیز تقصیر خودش بوده و چه بی‌گناهی بودم من. تقاضای قصاصشان را پس گرفتند. بیرون آمدم و باز مدام به فکرِ او بودم. کار می کردم، پول جور می کردم، بیدار می شدم، راه می‌رفتم، می‌خندیدم، گریه که نمی‌کردم ولی باز به فکر او بودم. شب‌ها و روزها، هنوز هم مثل سال‌های قبل، با هر کس که می‌خوابیدم هم باز به فکرِ او بودم.

 

• اپیزود دوم:

قبل و بعد از مُردنم، همه را خوب یادم هست. یادم هست ولی نمی‌خواهم درباره‌اش حرف بزنم. ما زندگی داشتیم و نداشتیم. سقفی بود ولی هیچ کداممان نمی‌فهمیدیم آنچه در این خانه جریان دارد، جز رکود و نخوت چیست؟ من خائن نبودم، هر دو می‌دانستیم که چه می‌کنم ولی مهم نبود. اگر هم بود، حرفی نبود. و اگر هم حرفی بود، کاری از کسی ساخته نبود. او دوستم داشت و می‌دانستم. یعنی نمی‌گفت ولی فهمیده بودم. کدام زنی است که نداند این چیزها را؟ رنج می‌کشید از با همه بودن و با او نبودنم. گفته بودم که بحث انحصار از ازدواج جداست، نمی‌فهمید. شبیه نبودیم، ولی خیلی دوستم داشت. حتی بعد از مُردنم هم. وقتی که من مُردم، یادم هست که گریه می‌کرد. خوب هم یادم هست. گریه نمی‌کرد چه می‌کرد؟ من مُرده بودم و روح هم نداشتم. چشم بودم و چشم. بینایی مطلق. می‌دیدم که بی من هیچ نیست. گریه می‌کرد، پشیمان بود و می‌ترسید. فریاد می‌زد و می‌گفت. فقط هم به فکرِ من بود. اوایلش دلم برایش نمی‌سوخت. نمی‌شناختمش اصلاً که دلم بسوزد. از تمامِ وجودش فقط سه ساعت قبل از نیمه‌شب و هفت‌ـ‌هشت ساعت خوابِ نصفه و نیمه، کنارِ هم بودیم. می‌دانستم که هرگز از من دلخور نیست، چطور می‌توانست باشد؟ کدام مردی وقتی سر شب برسد خانه و زنش را ببند با گلدان خُرد شده و چندین مترمربع خون، می تواند دلخور باشد؟ و یا حتی اگر بوده، دلخور بماند؟ او که هرگز کینه‌ای از من نداشت. من خوب یادم هست؛ چون آخرین تصویری که از زنده بودنم مانده، ریش جوگندمی و سر و سینه‌ی بی‌پیراهن و شلوار نیمه پوشیده‌ی آن مرد است. اسمش را خوب نمی‌دانستم، هرچه که بود، الف و لام داشت. شاید هم میم و سین. چشمانش هم یادم نیست ولی دستانش را چرا. ضربه‌ی دستانش را هم. بیچاره چقدر جاهل بود که می‌ترسید از من. می‌ترسید که آبرویی نداشته باشم و بخواهم از او آبرو ببرم. من بعد از آن را هم یادم هست. مرد هراسان رفت و او آمد که هراسان شود. او آمد و آنجا هم از من ترسید. باز مثلِ گذشته و حتماً باقی عمر. چشم‌هایش یادم هست که ترسِ این که تا ابد با همین هیکلِ خونین، کابوسِ شب و روزش شوم، ازشان جرقه می‌زد و بیرون می‌ریخت. ولی می‌خواست که بمانم، می‌ترسید و باز هم می‌خواست که باشم، می‌خواست چون باز به فکرم بود. حتی لابه‌لای تکه لباس‌های گوش و کنار اتاق هم که چشمش می‌چرخید، باز به فکرم بود.حتی به رژلب نیمه پاک‌شده‌ی خون آلودِ لبم هم که نگاه می‌کرد، باز به فکرِ من بود. به فکر من بود و ترسید و انداختنش زندان چون فکر می‌کردند دروغ‌گویی بلد است. بلد نبود هیچ‌وقت. بعد از آن را یادم نمانده، یادم است که دیگر نبودم که یادم بماند. چیزی از پیوستن به عدم نمی‌فهمیدم، الان هم نمی‌فهمم، فقط آن چشم‌های مطلق انگار که تجزیه شدند و یک آن؛ دیگر نبودم. بعد از آن دیگر هیچ نمی‌دانم، مگر این که می‌دانم پیش از آن هر جا که بود، داخل و بیرون زندان هم به همه می‌گفت که هنوز به فکر من است. واقعاً هم بود. مطمئنم که بعد از آن هم حتماً بود.

 

 

• اپیزود سوم:

او که رفت، آب از آب ما تکان نخورد. سوم و هفته و چهلم و گریه‌های خانواده‌اش، بهانه تراشیدن‌هایشان و نفرین کردن‌هایشان و تمام. من گفته بودم دور می‌مانم تا همه‌ چیز تمام شود. مثل تمام این سال‌ها. مثل تمام یک لنگه پا ایستادن‌هایم، مثل ماه‌های اخیرِ قبل از مرگش. مثل بودنِ کمرنگم ولی با قدرت. نمی‌دید. شاید فهمیده بود ولی چشم بسته بود به روی هر تزلزلی. خودم که می‌دانستم چه قدرتی می‌بارد از حضورِ پشت پرده‌ام. نمی‌دنم اصلاً چطور بود؟ بعید بود که زندگی‌اش را دوست داشته باشد. هیچ کدام نداشتند و من نمی‌دانستم. نمی‌دانستم که اصلاً عشقی نیست و نیازی به حضورِ من نیست. وارد شدم که زندگی‌شان دوست‌داشتنی نباشد. می‌ترسیدم. از این که شادی‌های او کش آمده باشد و رسیده باشد به زندگیِ مشترکش و باز هم ادامه پیدا کند و همه‌ی حیاتش پر باشد از خوشی -ای که من هم لایقش بودم- می‌ترسیدم. او که مُرد، عذابی نداشتم. هیچ کس عذابی نداشت، عذاب‌های من برای پیش از مرگ بود و تمام شد. نمی‌دانم اگر می‌شد ریشه زدنِ دانه‌ای، روند رشدش و پُر شاخ و برگ شدنش را -لحظه به لحظه- دید، چقدر با روزگار من تشابه داشت. سعی کردم مثل نفرتی که وجود داشت و در من ریشه دوانده بود، جوانه بزنم لا‌به‌لایِ چیزی که گمان می‌کردم خوش‌بختی‌ست. نبود. فلاکت محض بود. وقتی که پایش به گلدان خورد و از پله افتاد و مُرد، از مُرده‌اش نمی‌ترسیدم. از زنده‌اش ترسیده بودم، یک عمر! به هر گوشه که سرک کشیدم، سر و کله‌اش پیدا شد. می‌خواستم سر و کله‌ام یک جای زندگی‌اش پیدا شود. اشتباه بود یا نبود؟ نمی‌دانم. کسی به فکرِ زن تنهایی که گوشه‌ی خانه مرده بود نبود. حتی او. حتی "او"‌های گذشته‌مان که مال من بودند و او مدام سهم مرا دزدید. هیچ‌کجا کسی به فکرش نبود. شاید سال به سال، سرِ سالگردها، به واسطه‌ی فاتحه‌ای، ولاغیر. شوهری که عمری نگه داشته بود، شوهری که عمری، لحظه‌ای به فکرش نبود و بعد از این هم هرگز نمی‌بود. من بودم و دیگر نیازی به او نداشت. من پر شدم در جایی که زمانی اشغالِ حضور او بود. جایی که پیش‌تر هرگز نشد که باشم. جایی که هر زمانی خواستم بایستم، او بود و هرجا هلال خوشبختی‌ام رؤیت شد، او پیدا شد که محو شود. و من بودم الان، قبل از چهلم و سال و هر مناسبتی، و حتی قبل‌تر از آن. مهم نبود کنارِ چه کسی. فقط انگار درختی که سال‌ها پرورده بودم به ثمر نشست و او نبود. فرقی نمیکرد درخت سالم یا کرم‌زده. ثمره‌ی این نهال پا گرفته، نبودنش بود و بس. جای او بودم، جای او هستم، کنار مرد دیوانه‌ای که مدتی را هم به حبس گذراند. مردی که بی‌شک اصلاً به فکرش نبود و دوستش نداشت. مردی که فقط مرا دوست دارد و فقط به فکر من است.

 

  • Avilet

دیدگاه‌ها (۴)

  • کرگدن آبی
  • من سری قبل هم برای این پست نظر نگذاشتم چون زیادی غم‌انگیز بود. کاش رد شوی از این نوشته.
    پاسخ:
    اینو چند روزه فرستادما البته، شاید با نوشته ی قبل برخورد کرده بودی دفعه ی پیش.
    اینو اتفاقا نمیخواستم زیاد غمگین بشه، بیشتر میخواستم معلق باشه
    ولی ایشالله رد میشم به زودی
  • اقای روانی
  • خیلی خوشم میاد از این اپیزودیک نوشتن ... 
    پاسخ:
    منم همیشه دوست داشتم همچین چیزیو امتحان کنم
    من برای چندمین بار میام وبلاگت ولی هنوز قبل از خوندن نوشته‌ت نمیتونم حدس بزنم قراره با چه جور نوشته ای رو به رو بشم یا چه حسی قراره بهم دست بده!
    پاسخ:
    خیلی حس خوبی بهم دست داد از کامنتت. ممنون
    نمیدونم میدونی الان دارم گریه میکنم؟:| احتمالا سوال پیش میاد ک چرا؟ و حقیقتا نمیدونم:((
    یه حالتی داشت ک من این مدلی برداشت کردم ک یه علاقه بین روزمرگی دو نفر مرگ تدریجی شده بود ولی نمرده بود !
    بی تفاوتی آورده بود سردی آورده بود ! در عین این ک اهمیت میدادن ب هم برای هم مهم نبودن حس عجیبی داشت !
    متن قشنگی بود عالی بود !
    پاسخ:
    اولش که ایده ی همچین چیزیُ نوشتن به ذهنم رسید، ذوق زده شده بودم ( چون همیشه دوست داشتم یه اتفاقُ از دیدِ چند نفر بنویسم ) ، وقتی هم که داشتم مینوشتمش، اوایلش فکر میکردم خیلی چیز خوبی از آب در اومده، هرچند که اواخرش حالم خوب نبود و میخواستم فقط بسته شه.
    ولی الان هربار که برمیگردم و میخونمش، هر دفعه کمتر از دفعه ی قبل خوشم میاد.
    حتی فکر کردم پاکش کنم، بعد به خودم گفتم بذار باشه که اگه بعدها بهتر شدم، این نشون بده یه زمانی چه چیزایی مینوشتم!

    چیزی که به نظر خودم، بیشتر پشتِ قضیه بود، این بود که معلوم نشد چی راست بوده پس واقعاً؟

    با تمام اینا ولی بازم مرسی x:
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی