Are we going to die? never mind
مهم نبود که تفنگ را گذاشتهبودند روی شقیقهام و قرار بود چند ثانیه بعدش یک گلوله مننژ را بشکافد و همهی نورونها را تکّه پاره کند و از سمتِ دیگر مغزم خارج شود و بمیرم. مهم نبود که تقدیرنامهها و جوایز و متونِ سخنرانیهایشان ریختهبود کف زمین و صورت همه از ترس سفید شدهبود و زیرِ پایشان زرد. مهم نبود که تو گریه نمیکردی و حتی این هم مهم نبود که هیچ کاری نمیتوانستی بکنی. وقتی که برگشتی و چیزی نگفتی و ایستادی جلوی من و سعی کردی چانهات نلرزد، درست همانجایی که برایت مهم نبود خودت چه میشوی و میخواستی من «هیچ» نشوم و بمانم و همه چیز شوم، همان لحظه که یک خشاب پُر، در چند سانتیمتریِ سر من بود و یکی دیگر روی سینهی تو، فهمیدم که تا همین قسمتش مهم بوده. از تمام زندگیام فقط همین قسمتش مهم بوده.
برای همین هر چه قبل و بعد بود را فراموش کردم و حالا یادم نمی آید که بالاخره آخرش مُردیم؟ یا نه؟
- ۹۴/۰۶/۰۶