قرنِ آخر

کامِ آخر

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۳۶ ب.ظ

یک چشم به در داشت و یک چشم به ساعت. با پایش ضرب گرفته بود روی زمین و انگشتانش دور فنجان چای محکم میشدند از اضطراب. لب نزده بود. لحظه ای چای سرد را کنار میگذاشت و انگشت ها را به هم قفل میکرد و میزد زیر چانه، و چشم میدوخت به تیک و تاکِ عقربه ی پر سر و صدای ثانیه شمار. همیشه این وقتِ شب و این لحظه و بعد از این کار، فکر میکرد که چقد سر و صدای ساعت زیاد است و باید همین فردا یک فکری به حالش کرد. ولی "او" که میرسید همه نبودن های زندگی از ذهنش پاک میشدند تا شبِ فردا و تکرارِ همان مکررات. هر آخرِ شب، روی همین مبل و با همین اشتیاقِ مثل روزِ اول، انتظار کسی را می کشید که وقتِ کلید در قفلِ در چرخاندنش، قلبش میریخت! امشب اما با کمی چاشنی دلهره. جوانی به سادگیِ افتادنِ یک برگ از درختِ پاییزی، همین صبح چشم بسته بود و دیگر باز نکرده بود، و او از بعد از شنیدنِ خبر، فکر و ذکرش شده بود این آمدن و رفتن. اینکه یک جوان به چه آسانی و چه دور از انتظار میرود، ولی آنها سالهاست که شب و روزشان زیر همین سقف میگذرد و او هر شبِ تمامِ این سالها، کارش همین انتظار و شوق و ذوقِ کهنه نشده است. امشب بی جهت میترسید، چون یک ریز به حال انسانها فکر میکرد، در لحظه ی شنیدنِ خیرِ مرگ عزیزی. مدام چشمهایش را می بست و باز به ساعت نگاه میکرد. هزاران شعر و دکلمه از همین مضامین در مغزش رژه میرفتند و کلافه اش کرده بودند. چشم باز میکرد و به انگشتانش نگاهی می انداخت و به جای جای خانه و دوباره می بست. فکر میکرد که گذشتن چه غریب است و چه قریب. و چه غم انگیز برای کسی که تکه ای جانِ جاندار خارج از بدنش دارد! صدای عقربه ی ساعت هنوز شنیده می شد و وقتِ موعودِ هرشب و دیدار دوباره نزدیک. در دقایق آخر به آرزوهای قبل از مرگ انسان ها می اندیشید. به اینکه سرانجام، هرچیزی سرانجامی دارد و گریزی از گذر نیست، ولی اگر پیش از دقایق پایانی حیات هرکسی، به او مهلتِ انجامِ یک عمل میدادند، چه کسی چه برمیگزید؟

نگاهش را از فرش برداشت و دوباره به ساعت دوخت. در پاسخِ خودش نه شکی بود و نه احتیاجی به اندیشیدن داشت. اگر چنین فرصتی به او میدادند، به کلیشه ای ترین شکل ممکن باز هم همین جا و در همین خانه و روی همین صندلی و در همین وقت، به ساعت خیره میشد و انتظار می کشید؛ که کلیدی در قفل بچرخد و هزارباره قلبش بریزد و دری باز شود و باز، روزه ی فراق به طعم لبخند آشنایی شکسته ...

 

  • Avilet

دیدگاه‌ها (۴)

  • سُر. واو. شین
  • عالی مثل همیشه D;
    پاسخ:
    اختیار داری شما D:
    چقدر تو فوق العاده مینویسی آخه!
    پاسخ:
    چقد لطف داری شما :))) :^)
    خیلی وبلاگ عالی و خوبی داری لذت بردم واقعا من هم البته یه وب دارم که متاسفانه کسی به من سر نمی زنه و تنهام دوست داری بیا نیامدی هم اشکال نداره بازم ممنون موفق باشی
    پاسخ:
    سر میزنم انشالله D:
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی