+ محمد چقدر تو رو دوست داره؟
- من چه میدونم!
+ ولی دوسِت داره
- از چندتا؟
+ از ده تا
- شیش تا
+ من انقدر دوسِت دارم، که اگر بین تو و مامانم بگن یه نفرو با گلوله ...
- خب.
- ۰ دیدگاه
- ۱۹ آذر ۹۹ ، ۲۱:۱۷
+ محمد چقدر تو رو دوست داره؟
- من چه میدونم!
+ ولی دوسِت داره
- از چندتا؟
+ از ده تا
- شیش تا
+ من انقدر دوسِت دارم، که اگر بین تو و مامانم بگن یه نفرو با گلوله ...
- خب.
یه روزی فکر میکردم اگه تو منو دوست داشته باشی، خوشبختم.
الان تو دوسم داری، ولی خودم دیگه خودمو دوست ندارم.
دیروز فرزندم گم شد. دیشب؛ وقتی با استرس گم نشدنش خوابیده بودم. صبح، قبل از زنگ خوردن ساعت، ترسیده از خواب پریدم. صدایش کردم، جوابی ندیدم. در خانه راه رفتم و صدایش کردم، از هیچ جا ندوید. قلبم میلرزید از فکر اینه « کاش درو میبستم »، در بالکن نبود. خم شدم و به لبهی پنجره نگاه کردم؛ نبود. صدا زدم: «فرزند» هیچ. داد زدم: «فرزند» و شنیدم که قلبم میشکست. برگشتم عقب. کس دیگری خانه نبود. بغض تبدیل شد به گریه با صدای بلند. با اشکهای زیاد. اساماسهای پر از « :(((((( » پشت سر هم رد و بدل میشد که: فرزند نیست -نترس پیدا میشه. +رفته بیرون از بالکن. -نگران نباش پیداش میکنم.
دانشگاه نرفتم، پالتو پوشیدم و رفتم به کوچه و حیاط و خیابان سر زدم. هیچ جا نبود. از ته قلبم صدا میزدم: « فرزند »
برگشتم بالا، هزار بار رفتم لب پنجره و خم شدم و اسمش را صدا زدم. نبود. با همان گریه تا رسیدن بچهها خوابم برد و خواب دیدم که پیدا شده.
با بالا رفتن از پلهی اضطراری و پشت بام را گشتن و دوباره و سه باره کوچه و حیاط را گشتن و دوباره پشت بام را گشتن و دو بار از همسایه پرس و جو کردن هم؛ فرزند پیدا نشد.
دو روز آخر بیست سالگی، یک چشمم اشک است و چشم دیگرم خونابه. وسایلش را میدیدم در تمام گوشه و کنارهای اتاق و اصلاً کل خانه. ظرف غذایش که هنوز تا نیمه پر از آب بود، خودکار تمام شدهی من که این چند روز اسباب بازیاش شده بود، شوفاژ که رویش میایستاد و به بیرون خیره میشد، کابلها و سیم هندسفری که عاشق جنگ با آنها بود، پیانو که رویش دراز میکشید و خر خر میکرد، سیب زمینیها و گردوهایی که در کل خانه انداخته بود و قلشان میداد، مالتی که عاشقش بود و بالای آینه گذاشته بودیم که دستش نرسد و برای تشویقش میخورد، آبپاشی که برای تنبیه نشانش میدادیم و فرار میکرد، ظرف خاکش که تازه پر شده بود، نایلونهای غذای دستنخوردهای که این بار بیشتر خریده بودیم برایش. یاد نرمی گردنش و خیسی کف دستهایش وقت ترس. اینکه امروز نوبت دوم قرص انگلش بود. یاد شبی که گریه میکردم و جلو آمد و لپم را لیس زد. یاد اینکه خوشش نمیآمد زیاد دستمالی شود و دستت را عقب میزد مدام. یاد اینکه از در که تو میآمدی پشت در منتظر بود. یاد اینکه از هرجای خانه وارد اتاق میشدی میدوید و گاهی زیر پا شوت میشد تا زودتر وارد شود. اینکه سفره که پهن میشد دراز به دراز وسط میخوابید، یاد اینکه خودش را با خر خر میمالید به پایت و نمیگذاشت درست قدم برداری.
از بغض مداوم گلو درد دارم و از گریه ی مدام، پف چشم.
هنوز هر چند ساعت پیشنهاد جدیدی میدهم که برویم فلان جا دنبالش. انگار که امیدی باشد به پیدا کردنش. میدانم که نیست.
از لحظهی اول در ذهن هردوی ما، با دیدن نبودنش صدای این آهنگ پلی شد که: «اون که رفته، دیگه هیچوقت نمیاد ...»
با هیچ اعتقادی به هیچ نیرویی، مرتب این حرفاها را با خودم تکرار میکنم که : «هیچ هدیهای نمیخوام، فقط فرزند برگرده»
فردا، غمگین ترین بیست و یک سالهی جهانم.
بهنظر میآید باید اعتراف کنم که فوبیای تلفنی حرف زدن دارم. فرقی هم نمیکند چه کسی آنطرف خط باشد، من در هر صورتی از پسش برنمیآیم. نمیتوانم به اندازهی دلخواهم خوب عمل کنم، نمیتوانم به اندازهی دلخواهم خودم باشم. وقتی مینویسم، چند ثانیهای فرصت هست برای انتخاب بهترین لغتِ جمله. چیزی که از درون به آن معتقدم؛ تأثیر متفاوتِ واژگانِ به ظاهر هممعنی. این ثانیههای ارزشمند پشت تلفن قابل دستیابی نیستند. چند ثانیه سکوتِ پشت تلفن؛ یعنی ترجیح میدهم بعد از آن دیگر حرفی نزنم.
قبلاً فکر میکردم این ناتوانی، ناشی از نوعی عدم توانایی در سخنوریست. بعدتر که چند باری در جمع حرف زدم و دوست و غریبه تعریف و تمجید کردند و بعدترش که رجوع کردم به اعتماد به نفسی که همواره برای صحبت در جمع داشتهام، فهمیدم با گونهی خاصتر و محدودتری از ناتوانی مواجهم. شما وقتی قرار است با کسی رودررو صحبت کنید، ابزارهایی بسیار بیشتر از تُن صدا در دست دارید که پس از عبور از اولین مرحله در اولین دیدارها -جاذیهی ظاهری-، میتوانید بیشترین بهره را از یکایک آنها ببرید. نگاه، لمس، لبخند، سادهترین آپشنهای عظیم در سراسر هر گفتوگوییاند که وقتی تلفنی حرف میزنید، از تمامی آنها محرومید. این است که من تقریباً همیشه از هر تلفنی گریزان بودهام. دوست صمیمی، دشمن، مادر، معشوق، عمه، پشتیبان کانون، همکارِ پدر، هر کسی، هر کسی.
امروز پیام داده که: شب زنگ میزنم دربارهی اون مسئله مهمی که گفتی، جدی حرف بزنیم.
من هم نگفتم که اصلاً از تلفنی حرف زدن خوشم نمیآید. چرا، قبلاً گفته بودم که مردم پشت تلفن به اندازهی کافی مهربان نیستند و من ترجیح میدهم بیشتر تایپ کنم. ولی اینبار فقط نوشتم: باشه.
با خودم گفتم آخرش که چه؟ بتمن هم یک روزی با ترسش روبرو شد. این شد که آمدم اینجا و با آسودهترین حالت ممکن نشستم به نوشتن. بهنظرم چندان هم تلخ نشود. شاید من تمام زحمات یک سال اخیرم را در معرض خطر ببینم و شاید عاقبتش مثلِ عاقبت روبهرو شدن بتمن با ترسش، خوش نباشد و شاید این ربط دادنِ ماجرا به فوبیای مضحکِ تلفنی حرف زدن، کار ابلهانهای باشد، ولی فکر میکنم در نهایت و در صورت رخ دادنِ هر نتیجهای، من باز هم میتوانم مدیریتش کنم. مدیریتِ خودم در واقع. یادم هست که دو سه ماه پیش از چند نفری که میدانستم تجربه دارند، پرسیدم که آدم باید در اولین قرارش چطور رفتار کند؟ بدون استثنا، بهترین توصیهی همهشان این بود: «فقط خودت باش.» برای من توصیهی کارآمدی نبود، خندهدار بود. چون غیر از این نمیتوانستم! الان کمی آن همه خودم بودن -و در بهترین وجه خودم بودن- را در معرض خطر میبینم. وقتی تلاش میکنی، میجنگی و میخواهی که برترین باشی، و با اختلافی اندک، چیز کمتری به دست میآوری. این برای من رضایت بخش نیست. هرگز نبوده. در نهایت پلیدی، در معرض حسادت دیگران بودن، چیزی بوده که همواره میخواستهام. نمیتوانم از این جامِ قابل دسترسی بگذرم. نمیتوانم از تو بگذرم.
14 مرداد پرسیدی: برنامهات برای تابستان بعد از کنکور چیست؟
خجالت کشیدم بگویم: تو.
گفتم: هیچی.
تیزی چاقو را فرو کردم توی گردنش. خون پاشید به تمام هیکلم. راهش مرگ بود فقط، باید که میمُرد.
چاقوی بعدی توی شکم بعدی رفت. خنجر تیز کردم برای قلبِ بعد.
یک سؤال وجود داشت و تنها گزینهی پیشرو مرگ بود. نمیخواستم قلباً. وظیفه بود.
جلوی آینه ایستادم، من هم اگر حقم بود باید میبُرید. نبرید چاقو. حق بودم. مانده بود کار هنوز.
پنجتا، دهتا، بیستتا، صدتا، نمیدانم چندتای بعدی. میایستادم جلوی آینه و رگ گردنم میتپید زیر تیزی و خون نمیپاشید. نمیبرید. حق مانده بودم هنوز. هزارتای بعدی.
باز ایستادم روبهروی آینه. حس کردم که تیز بود. نرم نزدیکش کردم به شاهرگم، خیس شد، بُرید. کشیدمش عقب. دستمال کاغذی آشپزخانه را فشار دادم به جای سوزش و چاقو را انداختم توی سطل آشغال.
• کاش یک کاتالوگ «توضیح المسائل عصبی و درونیِ پریود، برای پسرها» وجود داشت که بنشینند بخوانند، بلکه بفهمند وقتی داری چایینباتت را میخوری بیدلیل گریهی شدیدت گرفته یعنی چه. اینکه یک لحظه خوب باشی و لحظهی بعد از تهوع و دل پیچه ملحفه چنگ بزنی، هیچ درکی از تحلیل سادهترین مسائل نداشته باشی و فکر کنی قطعا بیماریِ حاملگیسم را که در آن زنی زجر نُه ماه بارداری و بعد زایمان و پرورش کودک را به جان میخرد، کشف و نامگذاری خواهی کرد. (دخترهای مزخرفی هم که دوران پریودشان بی درد و جنگ اعصاب است؛ میتوانند بخوانند. اصلاً هم منظورم شخص خاصی نیست.) پسرها باید بخوانند، شاید فهمیدند که در این مدت بعضیهاشان باید بالکل خفه شوند و بعضیهاشان یک لحظه هم نباید خفه شوند!
گفتم ببین فقط چند ورق از تقویممون رفته. بمون پُر شه بقیهش. بمون بشین تنگِ فلشِ توپوگرافیِ حیاتمون به استناد اول اسمت که یعنی شمال. بمون پاشیم بریم یه فصل رقص باله ببینیم در امتداد شفقهای قطبی. آسم گرفتیم از بس نفسمون در رفت در این غوغای وانفسا.
گفتی: دیگه عاشقی هم صدا ناخن میده رو تخته سیاه.۱ گفتم باش بذا مدرن شیم ماژیکی چیزی جور میکنیم، الان خیلی ناخلفه اوضاع. نداشتی. رفتی. بعد از اون دیگه دیوونه نشدیم هیچوقت. عاقل بودیم همش. تو که خودتم به سرت زده بود، چرا رفتی پس؟ ما دیگه اصلا نزد به سرمون. هیچ عطری هم دیگه در شامهمان خاطری برنیانگیخت. دیدی چه وقیح شدیم با خود؟
دلمون تنگه واسه بلاهت. تو بیا.
۱: جملهی قرض گرفته شده از: رادیو چهرازی
امروز بالأخره بعد از یه ماه و ده روز یه جمله گفت. اون اوایل یه دورهی داوطلبانه رفتهبودم خارج از شهر، یه هفته بدون هیچ وسیلهی ارتباطی، با حداقل امکانات. بعد از هفت روز دیگه دارویی باقی نموند، برگشتیم. نزدیک شهر تماسهامو چک کردم، هفتاد درصدشون از بیمارستان بود. اتفاق عجیبی نبود ولی محضِ اطمینان پذیرشو گرفتم که گفتن پنج روزه بستری شده. هیچی نشنیدم دیگه، یجوری خودمو رسوندم اونجا که فقط ببینم سالمه. همش یه هفته دور بودم ازش ولی حال غریبی داشت دیدنش، شبیه غریبهها. وقتی رسیدم خواب بود و هیچکسم جواب کاملی نمیداد. میگفتن اواخر شیفتش بوده، دم صبح، یهو دیدن که به هوش نیست. رفتم بالا سرش، آفتاب میزد، حس کردم موهای کنار گوشش نقرهایه زیر نور خورشید. چشماشو باز کرد، خندیدم که: سلام دکتر! حتی نگاهم نکرد. میگفتن نه حرف میزنه، نه چیزی میخوره. دستشو نگاه کردم که تیکهپاره شده بود از جای سرُم. گرفتم دستشو، سردِ سرد بود. بار اول اونجا خیلی ترسیدم. بعد از اون هر کاری کردم و به هر چی قسمش دادم که یهچیزی بگه، لبش تکون نمیخورد. پای خاک مادرمونم کشیدم وسط ولی افاقه نکرد. نه میشنید منو و نه میدیدتم انگار. چند روز بعد از اونم شیفتم نبود، میموندم کنارش ولی وضع همون بود. تا بودم خیره بود به سقف، صبحا ولی حس میکردم بالشش نم داره. لاغرتر میشد هر روز، همون موقعها بود که من مجبور شدم برگردم سر کارم. بعد از یه مدت شنیدم پا شده. میچرخه ویزیت میکنه! ساعت کشیکمو با یکی عوض کردم که بهتر ببینمش، باز خندیدم بهش که: رسیدن بخیر داداش! دلم گرم شده بود که سر پاست. یه نگاهی کرد که از استخونم رد شد. حس کردم کل عالم یخ زده. گاهی میرفتم دنبالش، نمیفهمیدم چیکار میکنه، با این حالش مریض چطور ویزیت میکنه؟! کنارش که بودم مینشست یه گوشه، سوی نگاهش به روبرو بود و چیزیو نگاه نمیکرد. چند وقت بعد یکی از پرستارای بخش اومد گفت که بعضی مریضا گله کردن از وضع ویزیتش، میگفتن گوش نمیکنه شرح حالو. به پرستاره گفتم حرف میزنم باهاش. یکم این پا و اون پا کرد، بعد گفت: جناب دکتر، فضولی نباشه، ولی فکر میکنم بعد از آوردن اون خانمی که از بستگانتونه احتمالاً، حال برادرتون بهم ریخت. قصد دخالت ندارم به هیچوجه ولی خب... گفتم: کدوم خانم؟
ــ همون دختری که ماه پیش آوردن اورژانس دیگه. فکر میکردم از بستگانتونه. جسارتاً چند بار دیدم برادرتون ساعتهای زیادی پشت شیشه تو اون بخش میایسته.
ــ ببخشید یکم گیج شدم من، میشه واضح بگین؟ کدوم دختر؟ کِی؟ کدوم بخش؟
ــ وای شرمنده، نمیدونستم مطلع نیستین. چهار، پنج هفته پیش یه دختریو یه رهگذری آورد، گفت تو خاکیِ کنار جاده پیداش کرده، خارج از شهر. بقیهش رو پلیس پیگیری کرد، ولی دختر بیچاره حسابی لت و پار بود. هنوزم وضعش مساعد نیست، بخش هفت. بیشرفا، معلوم شد که چند نفری ...
بقیهی حرفشو شنیده و نشنیده پا شدم. یه چیز داغی تو سرم میدوید که نمیذاشت فکر کنم، چه برسه به امید داشتن. قدمام به دو نزدیکتر بود. وقتی رسیدم بالا، طولی نکشید اتاقو پیدا کنم. انگار میدونستم باید کجا دنبال چه مصیبتی بگردم. نشستم رو زمین. سه نصفهشب بود، یادم اومد اونم شیفته امشب. به حالش فکر کردم و اون مایع داغِ توی مغزم سرازیر شد تو پاهام و کشون کشون رفتم پایین. تو ساختمون نبود، رفتم بیرون دیدم نشسته رو نیمکت و نگاهش به ناکجاآباده. رفتم کنارش، خیسیِ چشمام برق میزد از دور. دستمو گذاشتم رو شونهش، اومدم بگم: داداش ... بغضم شکست. پلک هم نزد، سوز میومد و گونهم از داغی اشک میسوخت، سرما که یه لحظه خوابید، فقط گفت: علی، خودم تعجب میکنم هنوز زندهم.
گوشیش تو دستش بود. دیدم عکسشون بکگرونده. چشماشم میخندید.
1. حکم: ــ ای کودک صالح، دروغگو دشمن خداست.
ــ ازدواج قبل از شناخت = آسیب به فرد و رواج فساد در جامعه
فرض:
الف) : ــ هوی پیرهن سورمهای، با خانم چه نسبتی دارید؟
: + فکر نمیکنم به شما مربوط باشه جناب.
: ــ تو غلط میکنی، مربوطه به من مرتیکه.
: + دوسش دارم خانمو. همینه نسبتمون
: ــ عه دوسش داری؟ الان که با دستبند رفتی کمیته حالیت میشه ازین گهها نخوری دیگه بیناموس. بگیرین ببرین جفتشونو
ب) : ــ هوی پیرهن سورمهای، با خانم چه نسبتی دارید؟
: + زنمه.
: ــ شناسنامه؟
(پس از مشخص شدن عدم حقانیت موضوع؛ عقد در کمیته)
2. ــ حاضرم قسم بخورم میدونم چرا اون روز اومده بود اونجا. دخترهی آویزونِ بدبخت.
+ از کجا انقد مطمئنی حالا؟
ــ چون خودمم دقیقاً به همون دلیل اونجا بودم!
3. ــ میگم که
+ بگو که
ــ تو چرا اینجوریای؟
+ چطوری؟
ــ همینجوری دیگه. معلوم نیست میخوای با آدم حرف بزنی، نمیخوای، یا چی
+ حرف بزن تو
ــ همین دیگه. نمیشه دیگه. پریروزا داشتم به سروش میگفتم همینو، همهی پسرا همینجوریان؟
+ سروش کیه؟
ــ کاش یهبار واقعاً ساعت بیستوپنج شب بشه. مثه اون آهنگ رضا یزدانی. بهنظرت اول فروردینا که ساعتا رو میبرن جلو، بیستوپنج شب نداریم؟
+ نمیدونم.
ــ حرف بزنم هنوز؟
+ آره
ــ الان تو یه لحظه ندون هیراکوتریوم ینی چی، من بهت فحش بدم، باشه؟
+ فحش بده (میخندد)
ــ هیراکوتریوم
+ (میخندد)
ــ بیا تابستون یه نمایشگاه راه بندازیم، تکستگرافیِ واقعیِ آهنگای قشنگ. روی تابلوهای واقعی.
من مینویسم تو بفروش. شریکی. آهنگا رو هم انتخاب میکنیم با هم.
+ چی مثلاً؟
ــ نمیدونم، الان چیزی تو ذهنم نیست. فقط اونی تو ذهنمه که میگه خندهاش عشق است و روح است و جان است. بیا از این یکی زیاد بنویسیم.
+ (لبخند میزند.)
4. کنکور به سمت و سویی رفته که حتی امکانش هست امسال یکی از گزینههای یه سؤال زیست این باشه:
اگر فاصلهی میزنای از دیوارهی لگنچه در کلیهی گوسفندی 5سانتیمتر باشد، نسبت فراوانی نفرونها در نیمکرهی بالایی کلیه به مساحت لگنچه، چقدر است؟
5. دیدی فقط یه آغوش تو مونده بود، که اونم دریغا که بر باد شد؟
( بشنویم که بسیار خوب است↑)
من در بهترین مدرسهی شهر درس میخوانم. همانجایی که زن 42 ساله با دانش آموزان 16 تا 18 ساله کورسِ مغرضانهی "چه کسی بیشتر میداند؟" میگذارد، فحش میدهد و قهر میکند، بچهها را دشمن خونیِ شایستهی انتقام خطاب میکند، به خودش میگوید معلم خوب و در همین راستا درسی را که نداده است حقیقتاً، بر دانش آموزانِ بی ادبِ و بدِ قدرنشناس حرام اعلام میکند!
همانجایی که دبیر پرورشی با چنگ و یورشی مهربانانه سعی میکند به راه سعادتمندانهی دین مبین هدایتت کند به طوری هر هفته یک نفر در حالی که از شدت عشق و فشار دستهایش کبود شده، اشک شادی میریزد.
همانجایی که مرد 55 ساله اگر دقیقهای از دست در دماغ کردن و در اینترنت سپری کردنهای سر کلاسش با wifi مجانی، فارغ شود با استیصالی حقبهجانبانه می گوید: "نمیدونم چرا ازتون بدم میاد! دیگه فایده نداره، حیف نون اصلاً، شما به اولین خواستگاری که اومد جواب بده که تنها راهت همینه." ( که چقدر دلم میخواست یک بار مرا مخاطب قرار میداد تا جای خندیدنهای ابلهانهی دیگران، چنان جملهای بر دهانش بکوبم که تا ابد فراموش نکند!)
مدرسهی ما همانجاییست که دبیرانش کودکاند و محض چشم و همچشمی و با دلیلِ محکمِ "آره شما به درسِ اون یکی معلم بیشتر اهمیت میدین" خونِ کنکوریهای فلکزدهی تحت فشار را در شیشه میکنند و با همکاریِ مدیرِ بابصیرت، حتی وقتی کتاب را تمام کردهاند همه را مجبور میکنند سر کلاس بنشینند و به در و دیوار نگاه کنند! آنجایی است که دبیرش از عقدهی احترامی که نتوانسته جلب کند، میگوید: "تا بعد از عید می کشونمتون مدرسه، هرکسی هم نیومد خرداد ماه میندازمش، شهریورم میندازمش، که پزشکی قبول شه بیاد فقط التماس کنه که من نمره بدم."
همانجایی که کادرِ مسئول، به اختلافات بین همکلاسیها دامن میزند و وضع چنان میشود که چه آخرتطلبان و چه دنیادوستان؛ یک چشمشان اشک است و چشم دیگر خون. در نهایت هم در حضور مقامات اداری و بازرسان مدارس با افتخار گفته میشود: "البته 90% موفقیت بچههای ما به خاطر دبیرای مجرّبیه که دارن." و کسی نیست که بگوید آخر ای کافر نامسلمان، کدام موفقیت؟
مدرسهی ما جاییست که یک روز یکی از معلمانش اصرار میکند: "ده به توان پنج، شش تا صفر داره، یکی خودش، پنج تا هم بالاشه دیگه!" و روز دیگر یکی از دانش آموزانش میپرسد: "آقا توی جمعیتهای انسانی خودلقاحی چطور رخ میده؟"
همانجایی که اندازهی مانتو و جوراب و مقنعه و ناخن و ابرو، برای دانش آموزان 18سالهای که بعضیهایشان حتی نمیدانند فاحشـه یعنی چه، سانت به سانت مهم است ولی کسری سطح شعور قابل چشم پوشی ست. جایی که باید برای سه جلسه غیبتِ "با گواهی پزشکی" ستارهدار شوی و تعهد انضباطی امضا کنی، بعد مدیر سینهاش را جلو بدهد، دماغش را بالا بگیرد و منزجرانه بگوید: "انتظار دارین با این ترازای شاهکارِ قلمچیتون دانشگاهم قبول بشین؟ بذارین از همین الان خیالتونو راحت کنم با وضع شما هیچکس هیچی نشده."
در مدرسه چیزهای زیادی به ما میآموزند. مدرسهی ما جاییست که من به خوبی آموختم در صورت وجود افراد مستعدِ بروز صفات حیوانی، ابراز صفات انسانی بلاهت است.