قرنِ آخر

دیروز فرزندم گم شد. دیشب؛ وقتی با استرس گم نشدنش خوابیده بودم. صبح، قبل از زنگ خوردن ساعت، ترسیده از خواب پریدم. صدایش کردم، جوابی ندیدم. در خانه راه رفتم و صدایش کردم، از هیچ جا ندوید. قلبم می‌لرزید از فکر اینه « کاش درو می‌بستم »، در بالکن نبود. خم شدم و به لبه‌ی پنجره نگاه کردم؛ نبود. صدا زدم: «فرزند» هیچ. داد زدم: «فرزند» و شنیدم که قلبم می‌شکست. برگشتم عقب. کس دیگری خانه نبود. بغض تبدیل شد به گریه با صدای بلند. با اشک‌های زیاد. اس‌ام‌اس‌های پر از « :(((((( » پشت سر هم رد و بدل میشد که: فرزند نیست -نترس پیدا میشه. +رفته بیرون از بالکن. -نگران نباش پیداش میکنم.

دانشگاه نرفتم، پالتو پوشیدم و رفتم به کوچه و حیاط و خیابان سر زدم. هیچ جا نبود. از ته قلبم صدا میزدم: « فرزند   »

برگشتم بالا، هزار بار رفتم لب پنجره و خم شدم و اسمش را صدا زدم. نبود. با همان گریه تا رسیدن بچه‌ها خوابم برد و خواب دیدم که پیدا شده.

با بالا رفتن از پله‌ی اضطراری و پشت بام را گشتن و دوباره و سه باره کوچه و حیاط را گشتن و دوباره پشت بام را گشتن و دو بار از همسایه پرس و جو کردن هم؛ فرزند پیدا نشد.

دو روز آخر بیست سالگی، یک چشمم اشک است و چشم دیگرم خونابه. وسایلش را می‌دیدم در تمام گوشه و کنارهای اتاق و اصلاً کل خانه. ظرف غذایش که هنوز تا نیمه پر از آب بود، خودکار تمام شده‌ی من که این چند روز اسباب بازی‌اش شده بود، شوفاژ که رویش می‌ایستاد و به بیرون خیره میشد، کابل‌ها و سیم هندسفری که عاشق جنگ با آنها بود، پیانو که رویش دراز می‌کشید و خر خر می‌کرد، سیب زمینی‌ها و گردوهایی که در کل خانه انداخته بود و قل‌شان میداد، مالتی که عاشقش بود و بالای آینه گذاشته بودیم که دستش نرسد و برای تشویقش میخورد، آب‌پاشی که برای تنبیه نشانش میدادیم و فرار میکرد، ظرف خاکش که تازه پر شده بود، نایلون‌های غذای دست‌نخورده‌ای که این بار بیشتر خریده بودیم برایش. یاد نرمی گردنش و خیسی کف دست‌هایش وقت ترس. اینکه امروز نوبت دوم قرص انگلش بود. یاد شبی که گریه می‌کردم و جلو آمد و لپم را لیس زد. یاد اینکه خوشش نمی‌آمد زیاد دست‌مالی شود و دستت را عقب میزد مدام. یاد اینکه از در که تو می‌آمدی پشت در منتظر بود. یاد اینکه از هرجای خانه وارد اتاق میشدی میدوید و گاهی زیر پا شوت میشد تا زودتر وارد شود. اینکه سفره که پهن میشد دراز به دراز وسط می‌خوابید، یاد اینکه خودش را با خر خر می‌مالید به پایت و نمیگذاشت درست قدم برداری.

از بغض مداوم گلو درد دارم و از گریه ی مدام، پف چشم.

هنوز هر چند ساعت پیشنهاد جدیدی میدهم که برویم فلان جا دنبالش. انگار که امیدی باشد به پیدا کردنش. میدانم که نیست.

از لحظه‌ی اول در ذهن هردوی ما، با دیدن نبودنش صدای این آهنگ پلی شد که: «اون که رفته، دیگه هیچ‌وقت نمیاد ...»

با هیچ اعتقادی به هیچ نیرویی، مرتب این حرفاها را با خودم تکرار میکنم که : «هیچ هدیه‌ای نمی‌خوام، فقط فرزند برگرده»

فردا، غمگین ترین بیست و یک ساله‌ی جهانم.

  • Avilet

به‌نظر می‌آید باید اعتراف کنم که فوبیای تلفنی حرف زدن دارم. فرقی هم نمی‌کند چه کسی آن‌طرف خط باشد، من در هر صورتی از پسش برنمی‌آیم. نمی‌توانم به اندازه‌ی دلخواهم خوب عمل کنم، نمی‌توانم به اندازه‌ی دلخواهم خودم باشم. وقتی می‌نویسم، چند ثانیه‌ای فرصت هست برای انتخاب بهترین لغتِ جمله. چیزی که از درون به آن معتقدم؛ تأثیر متفاوتِ واژگانِ به ظاهر هم‌معنی. این ثانیه‌های ارزشمند پشت تلفن قابل دست‌یابی نیستند. چند ثانیه سکوتِ پشت تلفن؛ یعنی ترجیح میدهم بعد از آن دیگر حرفی نزنم.

قبلاً فکر میکردم این ناتوانی، ناشی از نوعی عدم توانایی در سخنوری‌ست. بعدتر که چند باری در جمع حرف زدم و دوست و غریبه تعریف و تمجید کردند و بعدترش که رجوع کردم به اعتماد به نفسی که همواره برای صحبت در جمع داشته‌ام، فهمیدم با گونه‌ی خاص‌تر و محدودتری از ناتوانی مواجهم. شما وقتی قرار است با کسی رودر‌رو صحبت کنید، ابزارهایی بسیار بیشتر از تُن صدا در دست دارید که پس از عبور از اولین مرحله در اولین دیدارها -جاذیه‌ی ظاهری-، می‌توانید بیشترین بهره را از یکایک آن‌ها ببرید. نگاه، لمس، لبخند، ساده‌ترین آپشن‌های عظیم در سراسر هر گفت‌وگویی‌اند که وقتی تلفنی حرف می‌زنید، از تمامی آن‌ها محرومید. این است که من تقریباً همیشه از هر تلفنی گریزان بوده‌ام. دوست صمیمی، دشمن، مادر، معشوق، عمه، پشتیبان کانون، همکارِ پدر، هر کسی، هر کسی.

امروز پیام داده که: شب زنگ میزنم درباره‌ی اون مسئله‌ مهمی که گفتی، جدی حرف بزنیم.

من هم نگفتم که اصلاً از تلفنی حرف زدن خوشم نمی‌آید. چرا، قبلاً گفته بودم که مردم پشت تلفن به اندازه‌ی کافی مهربان نیستند و من ترجیح می‌دهم بیشتر تایپ کنم. ولی این‌بار فقط نوشتم: باشه.

با خودم گفتم آخرش که چه؟ بتمن هم یک روزی با ترسش روبرو شد. این شد که آمدم اینجا و با آسوده‌ترین حالت ممکن نشستم به نوشتن. به‌نظرم چندان هم تلخ نشود. شاید من تمام زحمات یک سال اخیرم را در معرض خطر ببینم و شاید عاقبتش مثلِ عاقبت روبه‌رو شدن بتمن با ترسش، خوش نباشد و شاید این ربط دادنِ ماجرا به فوبیای مضحکِ تلفنی حرف زدن، کار ابلهانه‌ای باشد، ولی فکر می‌کنم در نهایت و در صورت رخ دادنِ هر نتیجه‌ای، من باز هم می‌توانم مدیریتش کنم. مدیریتِ خودم در واقع. یادم هست که دو سه ماه پیش از چند نفری که می‌دانستم تجربه دارند، پرسیدم که آدم باید در اولین قرارش چطور رفتار کند؟ بدون استثنا، بهترین توصیه‌ی همه‌شان این بود: «فقط خودت باش.» برای من توصیه‌ی کارآمدی نبود، خنده‌دار بود. چون غیر از این نمی‌توانستم! الان کمی آن همه خودم بودن -و در بهترین وجه خودم بودن- را در معرض خطر می‌بینم. وقتی تلاش می‌کنی، می‌جنگی و میخواهی که برترین باشی، و با اختلافی اندک، چیز کمتری به دست می‌آوری. این برای من رضایت بخش نیست. هرگز نبوده. در نهایت پلیدی، در معرض حسادت دیگران بودن، چیزی بوده که همواره می‌خواسته‌ام. نمی‌توانم از این جامِ قابل دسترسی بگذرم. نمی‌توانم از تو بگذرم.

  • Avilet

14 مرداد پرسیدی: برنامه‌ات برای تابستان بعد از کنکور چیست؟

خجالت کشیدم بگویم: تو.

گفتم: هیچی.

  • Avilet

تیزی چاقو را فرو کردم توی گردنش. خون پاشید به تمام هیکلم. راهش مرگ بود فقط، باید که می‌مُرد.

چاقوی بعدی توی شکم بعدی رفت. خنجر تیز کردم برای قلبِ بعد.

یک سؤال وجود داشت و تنها گزینه‌ی پیش‌رو مرگ بود. نمی‌خواستم قلباً. وظیفه بود.

جلوی آینه ایستادم، من هم اگر حقم بود باید می‌بُرید. نبرید چاقو. حق بودم. مانده بود کار هنوز.
پنج‌تا، ده‌تا، بیست‌تا، صدتا، نمیدانم چندتای بعدی. می‌ایستادم جلوی آینه و رگ گردنم می‌تپید زیر تیزی و خون نمی‌پاشید. نمی‌برید. حق مانده بودم هنوز. هزارتای بعدی.
باز ایستادم روبه‌روی آینه. حس کردم که تیز بود. نرم نزدیکش کردم به شاهرگم، خیس شد، بُرید. کشیدمش عقب. دستمال کاغذی آشپزخانه را فشار دادم به جای سوزش و چاقو را انداختم توی سطل آشغال.

 

کاش یک کاتالوگ «توضیح المسائل  عصبی و درونیِ پریود، برای پسرها» وجود داشت که بنشینند بخوانند، بلکه بفهمند وقتی داری چایی‌نباتت را میخوری بی‌دلیل گریه‌ی شدیدت گرفته یعنی چه. این‌که یک لحظه خوب باشی و لحظه‌ی بعد از تهوع و دل پیچه ملحفه چنگ بزنی، هیچ درکی از تحلیل ساده‌ترین مسائل نداشته باشی و فکر کنی قطعا بیماریِ حاملگیسم را که در آن زنی زجر نُه ماه بارداری و بعد زایمان و پرورش کودک را به جان می‌خرد، کشف و نامگذاری خواهی کرد. (دخترهای مزخرفی هم که دوران پریودشان بی درد و جنگ اعصاب است؛ می‌توانند بخوانند. اصلاً هم منظورم شخص خاصی نیست.) پسرها باید بخوانند، شاید فهمیدند که در این مدت بعضی‌هاشان باید بالکل خفه شوند و بعضی‌هاشان یک لحظه هم نباید خفه شوند!

  • Avilet

گفتم ببین فقط چند ورق از تقویممون رفته. بمون پُر شه بقیه‌ش. بمون بشین تنگِ فلشِ توپوگرافیِ حیاتمون به استناد اول اسمت که یعنی شمال. بمون پاشیم بریم یه فصل رقص باله ببینیم در امتداد شفق‌های قطبی. آسم گرفتیم از بس نفسمون در رفت در این غوغای وانفسا.

گفتی: دیگه عاشقی هم صدا ناخن میده رو تخته سیاه.۱ گفتم باش بذا مدرن شیم ماژیکی چیزی جور می‌کنیم، الان خیلی ناخلفه اوضاع. نداشتی. رفتی. بعد از اون دیگه دیوونه نشدیم هیچ‌وقت. عاقل بودیم همش. تو که خودتم به سرت زده بود، چرا رفتی پس؟ ما دیگه اصلا نزد به سرمون. هیچ عطری هم دیگه در شامه‌مان خاطری برنیانگیخت. دیدی چه وقیح شدیم با خود؟ 

دلمون تنگه واسه بلاهت. تو بیا.

۱: جمله‌ی قرض گرفته شده از: رادیو چهرازی

  • Avilet

امروز بالأخره بعد از یه ماه و ده روز یه جمله گفت. اون اوایل یه دوره‌ی داوطلبانه رفته‌بودم خارج از شهر، یه هفته بدون هیچ وسیله‌ی ارتباطی‌، با حداقل امکانات. بعد از هفت روز دیگه دارویی باقی نموند، برگشتیم. نزدیک شهر تماس‌هامو چک کردم، هفتاد درصدشون از بیمارستان بود. اتفاق عجیبی نبود ولی محضِ اطمینان پذیرشو گرفتم که گفتن پنج روزه بستری شده. هیچی نشنیدم دیگه، یجوری خودمو رسوندم اونجا که فقط ببینم سالمه. همش یه هفته دور بودم ازش ولی حال غریبی داشت دیدنش، شبیه غریبه‌ها. وقتی رسیدم خواب بود و هیچ‌کسم جواب کاملی نمی‌داد. می‌گفتن اواخر شیفتش بوده، دم صبح، یهو دیدن که به هوش نیست. رفتم بالا سرش، آفتاب می‌زد، حس کردم موهای کنار گوشش نقره‌ایه زیر نور خورشید. چشماشو باز کرد، خندیدم که: سلام دکتر! حتی نگاهم نکرد. می‌گفتن نه حرف می‌زنه، نه چیزی می‌خوره. دستشو نگاه کردم که تیکه‌پاره شده بود از جای سرُم. گرفتم دستشو، سردِ سرد بود. بار اول اون‌جا خیلی ترسیدم. بعد از اون هر کاری کردم و به هر چی قسم‌ش دادم که یه‌چیزی بگه، لبش تکون نمی‌خورد. پای خاک مادرمونم کشیدم وسط ولی افاقه نکرد. نه می‌شنید منو و نه می‌دیدتم انگار. چند روز بعد از اونم شیفتم نبود، می‌موندم کنارش ولی وضع همون بود. تا بودم خیره بود به سقف، صبحا ولی حس می‌کردم بالشش نم داره. لاغرتر می‌شد هر روز، همون موقع‌ها بود که من مجبور شدم برگردم سر کارم. بعد از یه مدت شنیدم پا شده. می‌چرخه ویزیت می‌کنه! ساعت کشیکمو با یکی عوض کردم که بهتر ببینمش، باز خندیدم بهش که: رسیدن بخیر داداش! دلم گرم شده بود که سر پاست. یه نگاهی کرد که از استخونم رد شد. حس کردم کل عالم یخ زده. گاهی می‌رفتم دنبالش، نمی‌فهمیدم چیکار می‌کنه، با این حالش مریض چطور ویزیت می‌کنه؟! کنارش که بودم می‌نشست یه گوشه، سوی نگاهش به روبرو بود و چیزیو نگاه نمی‌کرد. چند وقت بعد یکی از پرستارای بخش اومد گفت که بعضی مریضا گله کردن از وضع ویزیتش، می‌گفتن گوش نمی‌کنه شرح حالو. به پرستاره گفتم حرف می‌زنم باهاش. یکم این پا و اون پا کرد، بعد گفت: جناب دکتر، فضولی نباشه، ولی فکر می‌کنم بعد از آوردن اون خانمی که از بستگانتونه احتمالاً، حال برادرتون بهم ریخت. قصد دخالت ندارم به هیچ‌وجه ولی خب... گفتم: کدوم خانم؟

ــ همون دختری که ماه پیش آوردن اورژانس دیگه. فکر می‌کردم از بستگانتونه. جسارتاً چند بار دیدم برادرتون ساعت‌های زیادی پشت شیشه تو اون بخش می‌ایسته.

ــ ببخشید یکم گیج شدم من، می‌شه واضح بگین؟ کدوم دختر؟ کِی؟ کدوم بخش؟

ــ وای شرمنده، نمی‌دونستم مطلع نیستین. چهار، پنج هفته پیش یه دختریو یه رهگذری آورد، گفت تو خاکیِ کنار جاده پیداش کرده، خارج از شهر. بقیه‌ش رو پلیس پیگیری کرد، ولی دختر بیچاره حسابی لت و پار بود. هنوزم وضعش مساعد نیست، بخش هفت. بی‌شرفا، معلوم شد که چند نفری ...

بقیه‌ی حرفشو شنیده و نشنیده پا شدم. یه چیز داغی تو سرم می‌دوید که نمی‌ذاشت فکر کنم، چه برسه به امید داشتن. قدمام به دو نزدیک‌تر بود. وقتی رسیدم بالا، طولی نکشید اتاقو پیدا کنم. انگار می‌دونستم باید کجا دنبال چه مصیبتی بگردم. نشستم رو زمین. سه نصفه‌شب بود، یادم اومد اونم شیفته امشب. به حالش فکر کردم و اون مایع داغِ توی مغزم سرازیر شد تو پاهام و کشون کشون رفتم پایین. تو ساختمون نبود، رفتم بیرون دیدم نشسته رو نیمکت و نگاهش به ناکجاآباده. رفتم کنارش، خیسیِ چشمام برق می‌زد از دور. دستمو گذاشتم رو شونه‌ش، اومدم بگم: داداش ... بغضم شکست. پلک هم نزد، سوز میومد و گونه‌م از داغی اشک می‌سوخت، سرما که یه لحظه خوابید، فقط گفت: علی، خودم تعجب می‌کنم هنوز زنده‌م.

گوشیش تو دستش بود. دیدم عکسشون بک‌گرونده. چشماشم می‌خندید.

  • Avilet

1. حکم: ــ ای کودک صالح، دروغگو دشمن خداست.

            ــ ازدواج قبل از شناخت = آسیب به فرد و رواج فساد در جامعه

   فرض: 

   الف)  : ــ هوی پیرهن سورمه‌ای، با خانم چه نسبتی دارید؟

          : + فکر نمی‌کنم به شما مربوط باشه جناب.

          : ــ تو غلط می‌کنی، مربوطه به من مرتیکه.

          : + دوسش دارم خانمو. همینه نسبتمون

         : ــ عه دوسش داری؟ الان که با دستبند رفتی کمیته حالیت میشه ازین گه‌ها نخوری دیگه بی‌ناموس. بگیرین ببرین جفتشونو

 

 ب)    : ــ هوی پیرهن سورمه‌ای، با خانم چه نسبتی دارید؟

         : + زنمه.

         : ــ شناسنامه؟

 (پس از مشخص شدن عدم حقانیت موضوع؛ عقد در کمیته)

 

 

2.  ــ حاضرم قسم بخورم می‌دونم چرا اون روز اومده بود اونجا. دختره‌ی آویزونِ بدبخت.

    + از کجا انقد مطمئنی حالا؟

    ــ چون خودمم دقیقاً به همون دلیل اونجا بودم!

 

 

3.   ــ میگم که

      + بگو که

      ــ تو چرا اینجوری‌ای؟

      + چطوری؟

      ــ همین‌جوری دیگه. معلوم نیست می‌خوای با آدم حرف بزنی، نمی‌خوای، یا چی

      + حرف بزن تو

     ــ همین دیگه. نمیشه دیگه. پریروزا داشتم به سروش می‌گفتم همینو، همه‌ی پسرا همین‌جوری‌ان؟

      + سروش کیه؟

     ــ کاش یه‌بار واقعاً ساعت بیست‌وپنج شب بشه. مثه اون آهنگ رضا یزدانی. به‌نظرت اول فروردینا که ساعتا رو می‌برن جلو، بیست‌وپنج شب نداریم؟

      + نمی‌دونم.

      ــ حرف بزنم هنوز؟ 

      + آره

      ــ الان تو یه لحظه ندون هیراکوتریوم ینی چی، من بهت فحش بدم، باشه؟

      + فحش بده (می‌خندد)

      ــ هیراکوتریوم

      + (می‌خندد)

      ــ بیا تابستون یه نمایشگاه راه‌ بندازیم، تکست‌گرافیِ واقعیِ ‌آهنگای قشنگ. روی تابلوهای واقعی.

    من می‌نویسم تو بفروش. شریکی. آهنگا رو هم انتخاب می‌کنیم با هم.

      + چی مثلاً؟

      ــ نمی‌دونم، الان چیزی تو ذهنم نیست. فقط اونی تو ذهنمه که می‌گه خنده‌اش عشق است و روح است و جان است. بیا از این یکی زیاد بنویسیم.

      + (لبخند می‌زند.)

 

 

4. کنکور به سمت و سویی رفته که حتی امکانش هست امسال یکی از گزینه‌های یه سؤال زیست این باشه:

اگر فاصله‌ی میزنای از دیواره‌ی لگنچه در کلیه‌ی گوسفندی 5سانتی‌متر باشد، نسبت فراوانی نفرون‌ها در نیم‌کره‌ی بالایی کلیه به مساحت لگنچه، چقدر است؟

 

 

5. دیدی فقط یه آغوش تو مونده بود، که اونم دریغا که بر باد شد؟

( بشنویم که بسیار خوب است↑)

  • Avilet

 من در بهترین مدرسه‌ی شهر درس می‌خوانم. همان‌جایی که زن 42 ساله با دانش آموزان 16 تا 18 ساله کورسِ مغرضانه‌ی "چه کسی بیشتر می‌داند؟" می‌گذارد، فحش می‌دهد و قهر می‌کند، بچه‌ها را دشمن خونیِ شایسته‌ی انتقام خطاب می‌کند، به خودش می‌گوید معلم خوب و در همین راستا درسی را که نداده است حقیقتاً، بر دانش آموزانِ بی ادبِ و بدِ قدرنشناس حرام اعلام می‌کند!

همان‌جایی که دبیر پرورشی با چنگ و یورشی مهربانانه سعی می‌کند به راه سعادت‌مندانه‌ی دین مبین هدایتت کند به‌ طوری هر هفته یک نفر در حالی که از شدت عشق و فشار دست‌هایش کبود شده، اشک شادی می‌ریزد.

همان‌جایی که مرد 55 ساله اگر دقیقه‌ای از دست در دماغ کردن و در اینترنت سپری کردن‌های سر کلاسش با wifi مجانی، فارغ شود با استیصالی حق‌به‌جانبانه می گوید: "نمیدونم چرا ازتون بدم میاد! دیگه فایده نداره، حیف نون اصلاً، شما به اولین خواستگاری که اومد جواب بده که تنها راهت همینه." ( که چقدر دلم می‌خواست یک بار مرا مخاطب قرار می‌داد تا جای خندیدن‌های ابلهانه‌ی دیگران، چنان جمله‌ای بر دهانش بکوبم که تا ابد فراموش نکند!)

مدرسه‌ی ما همان‌جایی‌ست که دبیرانش کودک‌اند و محض چشم و هم‌چشمی و با دلیلِ محکمِ "آره شما به درسِ اون یکی معلم بیشتر اهمیت میدین" خونِ کنکوری‌های فلک‌زده‌ی تحت فشار را در شیشه می‌کنند و با همکاریِ مدیرِ بابصیرت، حتی وقتی کتاب را تمام کرده‌اند همه را مجبور می‌کنند سر کلاس بنشینند و به در و دیوار نگاه کنند! آن‌جایی است که دبیرش از عقده‌ی احترامی که نتوانسته جلب کند، می‌گوید: "تا بعد از عید می کشونمتون مدرسه، هرکسی هم نیومد خرداد ماه میندازمش، شهریورم میندازمش، که پزشکی قبول شه بیاد فقط التماس کنه که من نمره بدم."

همان‌جایی که کادرِ مسئول، به اختلافات بین هم‌کلاسی‌ها دامن می‌زند و وضع چنان می‌شود که چه آخرت‌طلبان و چه دنیادوستان؛ یک چشمشان اشک است و چشم دیگر خون. در نهایت هم در حضور مقامات اداری و بازرسان مدارس با افتخار گفته می‌شود: "البته 90% موفقیت بچه‌های ما به خاطر دبیرای مجرّبیه که دارن." و کسی نیست که بگوید آخر ای کافر نامسلمان، کدام موفقیت؟

مدرسه‌ی ما جایی‌ست  که یک روز یکی از معلمانش اصرار می‌کند: "ده به توان پنج، شش تا صفر داره، یکی خودش، پنج تا هم بالاشه دیگه!" و روز دیگر یکی از دانش آموزانش می‌پرسد: "آقا توی جمعیت‌های انسانی خودلقاحی چطور رخ میده؟"

همان‌جایی که اندازه‌ی مانتو و جوراب و مقنعه و ناخن و ابرو، برای دانش آموزان 18ساله‌ای که بعضی‌هایشان حتی نمی‌دانند فاحشـه یعنی چه، سانت به سانت مهم است ولی کسری سطح شعور قابل چشم‌ پوشی‌ ست. جایی که باید برای سه جلسه غیبتِ "با گواهی پزشکی" ستاره‌دار شوی و تعهد انضباطی امضا کنی، بعد مدیر سینه‌اش را جلو بدهد، دماغش را بالا بگیرد و منزجرانه بگوید: "انتظار دارین با این ترازای شاهکارِ قلم‌چی‌تون دانشگاهم قبول بشین؟ بذارین از همین الان خیالتونو راحت کنم با وضع شما هیچ‌کس هیچی نشده."

 

در مدرسه چیزهای زیادی به ما می‌آموزند. مدرسه‌ی ما جایی‌ست که من به خوبی آموختم در صورت وجود افراد مستعدِ بروز صفات حیوانی، ابراز صفات انسانی بلاهت است.

  • Avilet

مهم نبود که تفنگ را گذاشته‌بودند روی شقیقه‌ام و قرار بود چند ثانیه بعدش یک گلوله مننژ را بشکافد و همه‌ی نورون‌ها را تکّه پاره کند و از سمتِ دیگر مغزم خارج شود و بمیرم. مهم نبود که تقدیرنامه‌ها و جوایز و متونِ سخنرانی‌هایشان ریخته‌بود کف زمین و صورت همه از ترس سفید شده‌بود و زیرِ پایشان زرد. مهم نبود که تو گریه نمی‌کردی و حتی این هم مهم نبود که هیچ کاری نمی‌توانستی بکنی. وقتی که برگشتی و چیزی نگفتی و ایستادی جلوی من و سعی کردی چانه‌ات نلرزد، درست همان‌جایی که برایت مهم نبود خودت چه می‌شوی و می‌خواستی من «هیچ» نشوم و بمانم  ‌و همه چیز شوم، همان لحظه که یک خشاب پُر، در چند سانتی‌متریِ سر من بود و یکی دیگر روی سینه‌ی تو، فهمیدم که تا همین قسمتش مهم بوده. از تمام زندگی‌ام فقط همین قسمتش مهم بوده.

برای همین هر چه قبل و بعد بود را فراموش کردم و حالا یادم نمی آید که بالاخره آخرش مُردیم؟ یا نه؟

  • Avilet

• اپیزود اول:

او که رفت، هیچ دلیلی برای هیچ چیز نبود، هیچ دلیلی برای هیچ چیزِ زندگی‌ام نداشتم. انگار که او را گرفته بودند و یک تکه وجدان به جایش چسبانده بودند ته ِ وجودِ من. از خواب می‌پریدم یادِ او بودم، می‌خوابیدم، ناخودآگاه دست می‌‌بردم به سمتِ دیگر تخت که ببینمش. نگرانش بودم مدام. نگرانیِ بعد از مرگ. حتی روزی که آمدم از سردخانه بیرون، نگران بودم کفنش راحت نباشد. نگران بودم با آب داغ غسلش بدهند و بدنش دانه دانه شود. نگران بودم و پشیمان و هراسان. پشیمان از تمامِ آخرین بارها. آخرین باری که خندید و اخم کردم، خواست حرف بزند خفه‌اش کردم، آخرین باری که نبوسیدمش، آخرین باری که در آغوش نگرفتمش. آخرین باری که به هر کسی فکر کردم جز او، و بد هراسان بودم. نمی‌ترسیدم که نبخشیده باشدم. که می‌بخشید. که هرگز کینه‌ای نداشت که ببخشد اصلاً. دوستم داشت و دوستش داشتم؟ نمی‌دانم، مهم هم نبود. می‌ترسیدم با این که او دلش پر نبود، رفتنش دل بقیه را پر کند و بفرستندم پای دار. کاری نکرده بودم من. بی‌گناهِ بی‌گناه بودم ولی نگران. نگران که نکند همه چیز را بیندازند گردن من؟ رفتم سنگ قبر خوبی سفارش بدهم که کسی فکر نکند به فکرش نیستم و نگران خودم‌ام، دیدم سفارش داده‌اند. رفتم ببینمش، گفتند رفته زیر خاک. نرفتم که ببینمش، نمی‌گذاشتند بروم. حتماً می‌ترسیدند بروم و آنقدر دوستش داشته باشم که از زیرخاک بیاورمش بیرون. نداشتم، هیچ‌وقت نمی‌آوردم. نمی‌دانم پس چرا انداخته بودنم آنجا؟ خانواده‌اش هم دوستم داشتند. ولی نمی‌خواستند ببیننم، حتماً چون نمی‌خواستند غمی که دویده بود توی چشمانم، غمشان را چند برابر کند. فقط دورادور پیغام می‌رساندند که می‌فرستیمت همان‌جا که او را فرستادی. حتماً چون فکر می‌کردند طاقت دوری‌اش را ندارم. داشتم! نمی‌دانستم چرا نمی‌فهمند این‌ها؟ در بند چیزی نبودم من. به فکرِ او بودم، فقط به فکرِ او بودم که نکند جایی یادداشتی، دست‌خطی، چیزی گذاشته باشد که کسی باخبر شود از گناهی که البته من مرتکب نشده بودم. کاری نمی‌خواستم بکنم من. همه‌چیز مثل همیشه بود. او می‌آمد، مطیع می‌نشست و دلِ سیری با هرچه که دم دستم می‌رسید، از من کتک می‌خورد و می‌رفت. همیشه همین و بود و غیر از این نباید می‌بود. حتماً دستم اشتباهی خورده بود به چیزی، یا خورده بود به او و از جایی افتاده بود یا به چیز تیز و سنگینی خورده بود، نمی‌دانم. خطایی نکرده بودم من. همه هم می‌دانستند فقط چون کسی نمی‌خواست دلِ مُرده‌ی او بشکند، جایی این حرف را نمی‌زد و چون می‌خواستند که دلِ مرده‌ی او بیشتر نشکند، مرا برده بودند زندان که چند روزی آنجا آرام بگیرم و این حقیقت را به حقیقت جویانِ همان‌جا بگویم فقط. من ولی فقط هراسان بودم. هراسان و اندوهگین. آنقدر به او فکر کردم که حتماً از آن دنیا فهمید و رفت به خواب مادرش و احتمالاً گفت که همه چیز تقصیر خودش بوده و چه بی‌گناهی بودم من. تقاضای قصاصشان را پس گرفتند. بیرون آمدم و باز مدام به فکرِ او بودم. کار می کردم، پول جور می کردم، بیدار می شدم، راه می‌رفتم، می‌خندیدم، گریه که نمی‌کردم ولی باز به فکر او بودم. شب‌ها و روزها، هنوز هم مثل سال‌های قبل، با هر کس که می‌خوابیدم هم باز به فکرِ او بودم.

 

• اپیزود دوم:

قبل و بعد از مُردنم، همه را خوب یادم هست. یادم هست ولی نمی‌خواهم درباره‌اش حرف بزنم. ما زندگی داشتیم و نداشتیم. سقفی بود ولی هیچ کداممان نمی‌فهمیدیم آنچه در این خانه جریان دارد، جز رکود و نخوت چیست؟ من خائن نبودم، هر دو می‌دانستیم که چه می‌کنم ولی مهم نبود. اگر هم بود، حرفی نبود. و اگر هم حرفی بود، کاری از کسی ساخته نبود. او دوستم داشت و می‌دانستم. یعنی نمی‌گفت ولی فهمیده بودم. کدام زنی است که نداند این چیزها را؟ رنج می‌کشید از با همه بودن و با او نبودنم. گفته بودم که بحث انحصار از ازدواج جداست، نمی‌فهمید. شبیه نبودیم، ولی خیلی دوستم داشت. حتی بعد از مُردنم هم. وقتی که من مُردم، یادم هست که گریه می‌کرد. خوب هم یادم هست. گریه نمی‌کرد چه می‌کرد؟ من مُرده بودم و روح هم نداشتم. چشم بودم و چشم. بینایی مطلق. می‌دیدم که بی من هیچ نیست. گریه می‌کرد، پشیمان بود و می‌ترسید. فریاد می‌زد و می‌گفت. فقط هم به فکرِ من بود. اوایلش دلم برایش نمی‌سوخت. نمی‌شناختمش اصلاً که دلم بسوزد. از تمامِ وجودش فقط سه ساعت قبل از نیمه‌شب و هفت‌ـ‌هشت ساعت خوابِ نصفه و نیمه، کنارِ هم بودیم. می‌دانستم که هرگز از من دلخور نیست، چطور می‌توانست باشد؟ کدام مردی وقتی سر شب برسد خانه و زنش را ببند با گلدان خُرد شده و چندین مترمربع خون، می تواند دلخور باشد؟ و یا حتی اگر بوده، دلخور بماند؟ او که هرگز کینه‌ای از من نداشت. من خوب یادم هست؛ چون آخرین تصویری که از زنده بودنم مانده، ریش جوگندمی و سر و سینه‌ی بی‌پیراهن و شلوار نیمه پوشیده‌ی آن مرد است. اسمش را خوب نمی‌دانستم، هرچه که بود، الف و لام داشت. شاید هم میم و سین. چشمانش هم یادم نیست ولی دستانش را چرا. ضربه‌ی دستانش را هم. بیچاره چقدر جاهل بود که می‌ترسید از من. می‌ترسید که آبرویی نداشته باشم و بخواهم از او آبرو ببرم. من بعد از آن را هم یادم هست. مرد هراسان رفت و او آمد که هراسان شود. او آمد و آنجا هم از من ترسید. باز مثلِ گذشته و حتماً باقی عمر. چشم‌هایش یادم هست که ترسِ این که تا ابد با همین هیکلِ خونین، کابوسِ شب و روزش شوم، ازشان جرقه می‌زد و بیرون می‌ریخت. ولی می‌خواست که بمانم، می‌ترسید و باز هم می‌خواست که باشم، می‌خواست چون باز به فکرم بود. حتی لابه‌لای تکه لباس‌های گوش و کنار اتاق هم که چشمش می‌چرخید، باز به فکرم بود.حتی به رژلب نیمه پاک‌شده‌ی خون آلودِ لبم هم که نگاه می‌کرد، باز به فکرِ من بود. به فکر من بود و ترسید و انداختنش زندان چون فکر می‌کردند دروغ‌گویی بلد است. بلد نبود هیچ‌وقت. بعد از آن را یادم نمانده، یادم است که دیگر نبودم که یادم بماند. چیزی از پیوستن به عدم نمی‌فهمیدم، الان هم نمی‌فهمم، فقط آن چشم‌های مطلق انگار که تجزیه شدند و یک آن؛ دیگر نبودم. بعد از آن دیگر هیچ نمی‌دانم، مگر این که می‌دانم پیش از آن هر جا که بود، داخل و بیرون زندان هم به همه می‌گفت که هنوز به فکر من است. واقعاً هم بود. مطمئنم که بعد از آن هم حتماً بود.

 

 

• اپیزود سوم:

او که رفت، آب از آب ما تکان نخورد. سوم و هفته و چهلم و گریه‌های خانواده‌اش، بهانه تراشیدن‌هایشان و نفرین کردن‌هایشان و تمام. من گفته بودم دور می‌مانم تا همه‌ چیز تمام شود. مثل تمام این سال‌ها. مثل تمام یک لنگه پا ایستادن‌هایم، مثل ماه‌های اخیرِ قبل از مرگش. مثل بودنِ کمرنگم ولی با قدرت. نمی‌دید. شاید فهمیده بود ولی چشم بسته بود به روی هر تزلزلی. خودم که می‌دانستم چه قدرتی می‌بارد از حضورِ پشت پرده‌ام. نمی‌دنم اصلاً چطور بود؟ بعید بود که زندگی‌اش را دوست داشته باشد. هیچ کدام نداشتند و من نمی‌دانستم. نمی‌دانستم که اصلاً عشقی نیست و نیازی به حضورِ من نیست. وارد شدم که زندگی‌شان دوست‌داشتنی نباشد. می‌ترسیدم. از این که شادی‌های او کش آمده باشد و رسیده باشد به زندگیِ مشترکش و باز هم ادامه پیدا کند و همه‌ی حیاتش پر باشد از خوشی -ای که من هم لایقش بودم- می‌ترسیدم. او که مُرد، عذابی نداشتم. هیچ کس عذابی نداشت، عذاب‌های من برای پیش از مرگ بود و تمام شد. نمی‌دانم اگر می‌شد ریشه زدنِ دانه‌ای، روند رشدش و پُر شاخ و برگ شدنش را -لحظه به لحظه- دید، چقدر با روزگار من تشابه داشت. سعی کردم مثل نفرتی که وجود داشت و در من ریشه دوانده بود، جوانه بزنم لا‌به‌لایِ چیزی که گمان می‌کردم خوش‌بختی‌ست. نبود. فلاکت محض بود. وقتی که پایش به گلدان خورد و از پله افتاد و مُرد، از مُرده‌اش نمی‌ترسیدم. از زنده‌اش ترسیده بودم، یک عمر! به هر گوشه که سرک کشیدم، سر و کله‌اش پیدا شد. می‌خواستم سر و کله‌ام یک جای زندگی‌اش پیدا شود. اشتباه بود یا نبود؟ نمی‌دانم. کسی به فکرِ زن تنهایی که گوشه‌ی خانه مرده بود نبود. حتی او. حتی "او"‌های گذشته‌مان که مال من بودند و او مدام سهم مرا دزدید. هیچ‌کجا کسی به فکرش نبود. شاید سال به سال، سرِ سالگردها، به واسطه‌ی فاتحه‌ای، ولاغیر. شوهری که عمری نگه داشته بود، شوهری که عمری، لحظه‌ای به فکرش نبود و بعد از این هم هرگز نمی‌بود. من بودم و دیگر نیازی به او نداشت. من پر شدم در جایی که زمانی اشغالِ حضور او بود. جایی که پیش‌تر هرگز نشد که باشم. جایی که هر زمانی خواستم بایستم، او بود و هرجا هلال خوشبختی‌ام رؤیت شد، او پیدا شد که محو شود. و من بودم الان، قبل از چهلم و سال و هر مناسبتی، و حتی قبل‌تر از آن. مهم نبود کنارِ چه کسی. فقط انگار درختی که سال‌ها پرورده بودم به ثمر نشست و او نبود. فرقی نمیکرد درخت سالم یا کرم‌زده. ثمره‌ی این نهال پا گرفته، نبودنش بود و بس. جای او بودم، جای او هستم، کنار مرد دیوانه‌ای که مدتی را هم به حبس گذراند. مردی که بی‌شک اصلاً به فکرش نبود و دوستش نداشت. مردی که فقط مرا دوست دارد و فقط به فکر من است.

 

  • Avilet