قرنِ آخر

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

"دنیا روی سرش خراب شد. دیگر همه‌ی آرزوهایش را ازدست‌رفته می‌دید."

 کتاب را بست. اتاق همان بود و پنجره همان بود و خیابان همان. نه باران نم‌نمی، نه جفت قناری عاشقی روی نیمکت پارک و نه نسیم مطبوعی که فضا را شاعرانه کند. زندگی به مکررترین شکل ممکن ادامه داشت و هیچ نشانه‌ای خبر از وقوع حادثه‌ای ساختارشکنانه نمی‌داد. فنجان خالی قهوه‌اش را برداشت که ببرد سمت آشپزخانه. در اتاق را باز کرده و نکرده، در نیمه‌ی راه ایستاد. خم شد و یک مجله از زیر تختش برداشت و برگشت سمت پنجره. چشمش به خیابان بود و صفحات در دستش جابه‌جا می‌شدند تا صفحه‌ی «فال قهوه» . صفحه‌ی مربوط که پیدا شد دیگر حواسش به مجله نبود؛ فنجان بین انگشتانش می‌چرخید و چشمانش بین عابران. کارش این شده بود که هر روز کنار همین پنجره و در همین کوچه، چشم بیندازد میان مردم و بینشان شباهت و تناقض پیدا کند. مثل شباهت قدم‌های هدف‌دار آن یکی، به انگشتان دستِ این یکی که دور چتری محکم شده بودند؛ هردو محتاط و دورنگر. یا شباهت سیگار آن مرد کلاه سورمه‌ای، به مچاله شدن زنِ فقیری گوشه‌ی پیاده رو. یا لبخند آن عابر ایستاده گوشه‌ی کیوسک، با چشم‌های ... با چشم‌های کی؟ بین عابران شباهت می‌جست یا بین خاطراتش؟ یا اصلا خاطره درست‌تر بود یا پس‌مانده‌ی خاطره؟ نگاهش را دزدید و به فنجانش انداخت. بند انگشتانش از فشار و تلاش برای مهار آن، به سفیدی می‌زدند. باز چشم از فنجان برداشت و سرگرم خیابان شد. این بار سعی کرد بین مردم تفاوت بیابد، چیزی شبیه به بود و نبود یک ویژگی بین دو انسان مجزا. مثل دویدن دختربچه‌ی ده ساله‌ای در دوردست، با چُرت نصفه و نیمه‌ی دست‌فروش کنار خیابان. یا گریه‌ی نوزاد گرسنه‌ای در مقابل خنده‌های بلند یک دسته جوان. یا  فریادها و فحاشی‌های یک راننده به دیگری با حرف‌های ... با حرف‌های زیبای چه کسی؟ ... این بار با این‌که به سرعت چشم از خیابان برداشت و سر پایین انداخت و به فنجانش نگاه کرد، تلاشش برای خودداری کاملاً موفقیت‌آمیز نبود. پیش از آن‌که بتواند بجنبد یک قطره اشک درشت چکید وسط فنجان، لابه‌لای ته‌مانده‌های قهوه. صفحه‌ی باز مانده‌ی مجله را با تیتر بزرگ «فال قهوه»، زیر پایش دید. خط اول: "ابتدا با انگشت به کف فنجان خود ضربه بزنید تا حفره‌ای ایجاد شود." نگاهش به فنجانش افتاد و حفره‌ای که از جای اشکش با رسوبات قهوه ایجاد شده بود. چشم گرداند سمت مجله. "نیت کنید. چه در فنجان می‌بینید؟ تفسیر هر یک از اشکال زیر در ادامه ..." جز سِیلی از خطوط کج و معوج و بی‌مفهوم چیزی از پیچ و خم ته‌مانده‌ها نمی‌فهمید. "ممکن است یکی یا بیشتر از اشکال ذیل را در فنجان خود مشاهده کنید: شکل تبر، شکل فیل، شکل اشک، شکل سیب، شکل قوری، شکل انسان، ..." حالا که می‌دانست باید دنبال چه چیزی بگردد انگار نیمی از هر شکل را توی فنجانش می‌دید، سر چرخاند و از تمام تعابیر نصفه و نیمه چیزی خواند :

- شما در تلاش برای فراموشی مسئله‌ای هستید. شاید آن‌طور که گمان میکنید نبوده و اتفاق به مصلحت شما باشد. خبری ...

- احساس می‌کنید که در تنگنا قرار گرفته‌اید و وضعتان بغرنج‌تر از اکنون نخواهد شد. صبور باشید! نمی‌توان با تقدیر جنگید. اگر تحمل کنید و سعی ...

- زندگی شما متعادل است، انتظار چیزی را می‌کشید، ولی بهتر است خوش‌بینی را نیز در حد متعادل نگه دارید و اندکی واقع‌بین باشید. انگیزه‌های بهتری دست و پا کنید چرا که دیری نخواهد پایید که ...

 - احساس می‌کنید که دنیا بر سرتان خراب شده، آرزوهایتان را از دست رفته می‌بینید. بیندیشید، باید بدانید که ... "

مجله را بست، پاهایش را در شکمش جمع کرد و همان‌طور که فنجان را در دستش می‌چرخاند به خیابان چشم دوخت. مرد دست‌فروش بیدار شده بود و داشت قیمت اجناسش را در بلندگو فریاد می‌زد. راننده‌های عصبانی رفته بودند و جوانان همچنان بلند بلند می‌خندیدند و به این و آن اشاره می‌کردند. 

و زندگی؛ به مکرر‌ترین شکل ممکن ادامه داشت.

  • Avilet