میایستادم که رد شود. گاهی کنار راهپلهی طبقهی دوم، گوشه و کنار محوطهی نگهبانی و بعضاً پشتِ درِکلاس 3/1 روانشناسی. حتی شبیه دختران چهارده ساله نبودم، کودکی بودم یتیم، زندانیِ زیرزمین نامادری در ظهر گرمی از تابستان. رد شدنش مثل عبور بستی فروشِ دورهگرد بود، پر از عطرِ هزاران بویی که نمیشناختم و هزاران طعمی که نچشیده بودم. دستهایم گره میخوردند به میلههای داغ و نگاهم سُر میخورد پشتِ پای آنچه که نباید. نمیشناختمش، به چشم هم نمیآمدم. روزهایی که رد میشد و هیچ حضوری حس نمیکرد، به این فکر میکردم که شاید مُرده باشم. به مرگ هم فکر میکردم، به آگهی ترحیمی توی بُرد اطلاعیهها برای مرگ دانشجوی جوانی که هیچکس نمیشناخت. به این که ممکن بود از سر غریبگی هیچ آگهی ترحیمی هم از من منتشر نشود و او هرگز نفهمد که روزگاری من هم نفس میکشیدهام. هیچ درس مشترکی نداشتیم، در بندش هم نبودم، دلخوش هم نبودم ولی پای از سایه به نور رفتن، در من نبود. روزهایی که در بعضی از آنها تا چشمش به دختر کوچکی با شالگردن نارنجی میافتاد، دخترک آب میشد و به زمین میرفت، به سرعت یا به آرامی گذشتند، هیچ اتفاق نویی در پیش نبود و هیچ حادثهای رخ نداد. سال اول به آخر رسید و سالهای بعد هم. میترسیدم از این که یکی از همین روزهای پیش رو، آخرین روزِ تکرارِ عادتم باشد. روزِ آخر نگاهِ یواشکی به عبورهای آشکار. روزِ جا نماندنِ ردپاهای برای یک نفر آشنا؛ بر برفهای پیادهروی دانشکده. آن روز ولی هرگز اتفاق نیفتاد. وقتی پشت نیمکتهای نم دارِ گوشهی حیاط ساختمان را چشم میانداختم، دختری که لبخندش به پهنای بالهای پرندههای در حال پرواز بود - حلقه به دست - شیرینیای تعارف کرد که شک نداشتم آن کودک زندانیِ زیرزمین بهشدت دوست میداشت. چیزهایی گفت که هیچ نشنیدم جز آنچه که نباید. به همان کودکِ گرسنه فکر میکردم، که او لبخند بزرگتری زد و بال زد و رفت و شال نارنجیاش در بادی که نمیوزید چرخید. بعد از آن من هرگز راهروی بیعبوری ندیدم چون از هیچ راهِ قدیمیای رد نشدم، هیچ مسیر کهنهای را برنگشتم که هیچ عطر آشنایی نشنوم.
همان روز، نزدیکترین خیابان، هموارترین راه دور شدن، بهموقعترین تاکسی و بیهواترین آهنگ:
یه روزی که نفهمیدی ، یه روزی عاشقت بودم ...
- ۱ دیدگاه
- ۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۰۳