هر پادزهری که به لب می رسد، شوکران می شود
پنجشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ب.ظ
این گرداب کلمات نیست، مفاهیماند که میچرخند. تودههایی شبیه به سیاه و سفیدِ کهکشان با تمام ناخالصی سیارات و سیارکها. و مگر کهکشان را میتوان در جملهای گنجاند؟ انگار واژهای پیدا نمیشود که این حجم رقیقِ سیال و این همه سایه روشن را بپوشاند. این است که همیشه حاصل نوشتن از صفحهی سفید، به همان صفحهی سفید میرسد.
بچه که بودم و هر از گاهی قصههای کوتاه نیمه کارهای مینوشتم با اهداف بلند (!) و بعد، از جایی که خسته میشدم برای همیشه نخِ کلاف داستان تمام میشد. مدام نگران سرنوشت شخصیتها بودم. آن اوایل، این که آخرش شمیم و مینو چه آتشی در مدرسهشان به پا کردند1 و بعدترها؛ آن مردی که میخواست نویسنده شود، چه شد و بعد از آن هم، بر سرِ مردی که زنش یک روز درست هنگام غروب لبِ کارون، برای همیشه ترکش کرد - لا به لای جوهر خودکار و اوراق دفترم - چه آمد.
بچه که بودم ، فکر میکردم بالاخره روزی که بزرگ شوم، همه را سر و سامان میدهم و همهی ناتمامها را تمام میکنم. امروز اما هزار کاراکترِ زاده نشده، بی آن که حتی به کاغذ و قلم کشیده شوند، نطفه نبسته میمیرند.
این اواخر، در من ، زنی که انگشتان کرخت بر دیوار سرد می کشید ، همچنان که فکر میکرد کنار کسی خوابیده است که حتی نمیشناسد، رفته رفته محو شد و مردی پس از آن که سالها در به در، در جستوجوی دارویی برای مرگ بود و نیافت، مُرد.
در من، به جز شخصیتهای کم عاقبت کودکی، «من» ناتمام مانده است، که با آغاز هر جمله دنبال فعل میگردد. همچنان که شاعری ناشی، از ابتدا به دنبال قافیه.
شبیه کودکی که دست به درزِ دوخت و دوزِ عروسکهایش میبرد و کوک میشکافد، امروز من بخیه از ذهن و قلبم باز میکنم، نه این که چون دیگر نیازی نیست، بلکه تنها به همان دلیل ساده که آن کودکِ هنوز به عقل نرسیده داراییاش را تباه میکند و بعدترَش، مینشیند سرگرم به پریشانی خویش. من هم نشستم، ولی سرگرم پریشانی یا پشیمانی؟
امروز دل مشغول عاقبت داستانها نیستم که داستان واقعی خودم هم، میان خیلی از نمیدانمها و انبوهی از دلبستگی به نبایدها گم شده. روزگار حساسیست و تن من شبیه به کرختیِ دستانِ همان زن، سرگردان به آیینه مینگرد و فکر میکند که این کودکِ قد بلند کردهی رو به رو، غریبه نیست؟
+ این روز ها حواسم به اشکی ست که نمی ریزد.
1: تلمیح به ماجرای یک بار آتش درست کردن خودم در مدرسه
- ۹۴/۰۲/۱۰
خیلی خیلی!
مخصوصا پاراگراف دوم ، خیلی دوسش داشتم.