قرنِ آخر

A writ to write

شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۵۳ ب.ظ

هنوز گاهی فکر میکنم وانیا زنده است. به آن چهره و آن چشم ها و آن لبخند؛ مرگ نمی آید. فکر میکنم امکان ندارد که الان میانِ ما نباشد. به راحتی مُرد؟ فراموش شد؟ حتی مادرش حالا به راحتی هنوز می خندد؟ حقیقت همین است که زمان حلالِ هر درد بی درمانی ـست هزاربار بیشتر از خنده. کلیشه ها واقعاً حقیقت اند. چه به مذاق ما خوش بیایند و چه نه. حتی این کلیشه که تا کسی از دنیا نرود، دیگری قدر نمیداند. هرچند بعید میدانم که الان هم قدر دانسته باشم و هر از چند گاهی که بی مقدمه به یادش می افتم، فکر میکنم که چه دلیلی وجود داشت که دوستش نداشته باشم؟ همیشه فکر میکردم نباید دختر خوبی باشد. چرا؟ خب شاید به این دلیل که در اوجِ نوجوانی اش دلش نمیخواست با ما که آن زمان کودک بودیم وقت بگذراند. یا چون یک بار شنیده بودم که به یک پسری که توی خیابان های شیراز یک چیزی به اش گفته بود، یک چیزی جواب داده بود ... هر چند که هیچ دلیل موجهی نیست و هیچ وقت هم رابطه ی نزدیک روحی یا نزدیک ترِ خویشاوندی نداشتیم، ولی جزو کسانی به شمار میرود که نمیتوانم مرگش را باور کنم. هیچ وقت نتوانستم. شاید لزومی به تکرار نباشد ولی خبر مرگش تکان دهنده ترین و باورنکردنی ترین چیزی بود که حتی تا به حال شنیده ام. سرخوش از تفریح چند روزه ی دور از خوانواده برگشته بودم و لباس های سیاه هم هیچ توجه ام را جلب نکرده بودند. شاید چون همه هم سعی میکردند با لبخندی بر لب توجه جلب نکنند ... و حادثه. به سادگیِ وقتی که به گوشِ من رسید. حتی حالا پس از گذشت سالها به احساساتش، به اینکه اگر بود همسنِ حالای من بود، به آینده ی از بین رفته – که شاید هم واقعاً هرگز در اینجا و این موقعیت برایش پیش نمی آمد- ، و حتی به پسری که احتمالاً دوستش داشت فکر میکنم. فکر میکنم زمانی هم وجود داشت که برایش گریه کردم ولی الان به دلایل مبهمی که شاید از همان ناباوری نشأت بگیرد، غمگین نیستم. امروز کاملاً بی دلیل حتی قبل از اینکه خودش به ذهنم برسد، اینکه اگر زنده بود هم این دنیا مطلوبش نبود، به ذهنم رسید. دلیلی برای اینکه چرا باید درباره ی کسی با آن نسبت فامیلیِ نسبتاً دور و وابستگی احساسیِ صفر درصد، فکر کنم، هنوز پاسخ مناسبی پیدا نکرده ام. الان فقط به دلایل خیلی قوی ای مصمم بودم که بنویسم. تا امشب که تلاش بی ثمری بود. صفحات بیست-سی خطیِ سیو شده و نصفه و نیمه مدعای بارزی بر جمله ی " مدت هاست که نوشتنم نمی آید" است، ولی باز هم به دلایل معلوم و نامعلوم زندگی در جریان است و همین تلاش ها به جریانش می اندازند. تلاش ما با جسم و روح؛ و کسی که سالها زیر خروارها خاک است فقط با روح اش، کسی چه میداند؟

 در یکی از زندگی های قبلی و بعدیِ من؛  اگر وجود داشته باشند  احتمالاً نجاری بوده یا میشوم، که یک خانه ی نقلی برای دوست داشتنی هایش میسازد و همه چیز را یک جوری درش جا میدهد، همه ی رویا ها و اهدافش را برمیدارد و میرود توی خانه؛ در را قفل میکند و کلید و همه ی ابزار کارش را گم و گور میکند  حتی اگر توی آن زندگی هیولاها وجود داشته باشند میدهد به یکی از آن ها که بخورند  هدف ساختن سقفش بود، دیگر ابزار میخواهد چه کار؟ راه برای فکر کردن به هویتمان در زندگی های قبلی و بعدی باز است ولی در زندگیِ الان، همه احتمالاً کسی هستیم که هرگز نمیشویم. علایقمان، احساساتمان و توانایی های اغلبمان معلوم است ولی شرایط محیطی و غیرمحیطی نامعلوم، راهی برای ادامه دادن باقی نمیگذارد.

 از رویای نجار شدن فقط برای ساختِ یک کلبه گفتم؛ نجار که شدم – یا اگر بودم – وقتی اسباب زندگی – خواستنی ها و آرزوهایم را – به خانه میبرم؛ همه ی رازهایم را می چینم دمِ در. هر چه راز مخفی تر؛ چهره اش آشکار تر. هرچه شخصی تر، دمِ دست تر ... که آن قدر پیدا باشند که هیچ کس نبیندشان. 

  • Avilet

دیدگاه‌ها (۹)

شما هم ماشالله دوست ندارید نفر آخر بحث باشید ! 
سوالی که جوابش یک بله یا خیر بود :)
پاسخ:
اگه همه ی آدما مثه هم حرف میزدن که دیگه تنوعی معنی نداشت، جوابِ نامربوطی هم ندادم D:
هیچ وقت درباره این چرندیات فکر نمیکنم . فقط به طرز مسخره ای در بازه های زمانی مختلف با این قضیه در گیر بودم . شروعش از زمانی بود که یکی از معلم هایمان که به این موضوع عقیده داشت خیلی زیرکانه میخواست آنرا در مغزمان جاسازی کند ! آن موقع ها برایم بحث جذابی بود ... برای همین شاید من بیشتر از خیلی ها راجع به تناسخ بلد باشم (!)
به نظرم بهتر است این موضوع بیشتر از این جدی گرفته نشود  
پاسخ:
جدی هم نگرفتم من خب سوال از سمتِ شما بود :))
همیشه کسانی بودند که خیلی عجیب و غریب باشند . و متاسفانه من روایتی از کتاب عجیب تر از علم راجع به تناسخ خوندم . گرچه شک برانگیز اونکه این روایت از هندوستانه . 
پاسخ:
چطور اگه بهش اعتقاد ندارید اینقدر بهش فکر میکنید؟
وقتی شما اینقدر جدی به قضیه تناسخ نگاه میکنید پاسختان کمی بیشتر از یک "بلی " واضح به نظر میرسد . 
بس کنید ! آخر توی این دنیا کسی هم هست که به این تفکر عجیب عقیده داشته باشد ؟ شاید چون به نظرتان اگر واقعیت داشت خیلی جالب میشد آن را جدی میگیرید . اما صحبت کردن راجع به آن به نظرم شبیه بازگویی یک فیلم هیجان انگیز است ! فقط هیجان دارد و هیچ تاثیری توی دنیای حقیقی ... نچ 
پاسخ:
فکر میکنم اگر منظورم " بلی" بود، به طور صریح اعلام میکردم! از قضا توی همون متن ذکر شده هم نوشته بودم که چیزِ هیجان انگیزیه اگه وجود میداشت و بیشتر شبیه داستانیه که آدما دلشون میخواد بهش فکر کنن!
وگرنه کسی تا حالا از دنیای دیگه ای برنگشته که دلیلی واسه اثباتِ چیزی بیاره!
به هر حال مرگ حقه و این حرفا ولی چیز خوبی که توی مرگ وجود داره نزدیک شدن دوباره ی انسان هاست . برای چند روز هم که شده ، کینه ها ، عقاید و بینهایت اختلاف دیگرمان را فراموش میکنیم و قدر همو بیشتر میدونیم چون " هستیم ". حتی بد عنق ترین و حیوانی ترین افراد هم در برابر مرگ تا حد خوبی انسان میشن .
 من خودم به شخصه خیلی از این فیلم هایی که توش یه گروه از آدما با خطر مواجه میشن و برای مقابله با اون خطر همه چیزای قبلی رو فراموش میکنن و با هم متهد میشن خوشم میاد ! البته بدیش اینه که بعد از برطرف شدن اون خطر یاد مشکلات بین خودشون میفتن و دوباره جنگ و ... 
راستی شما به تناسخ اعتقاد دارید ؟! 
پاسخ:
آره دقیقاً؛ یجورایی مثه اینه که همیشه وقتی مشکلات زیادن و آدما غم و غصه ـشون بالاست، میرن دست به دامنِ یه قدرتِ بالاتر میشن و بعد از رفع مشکل یادشون میره. منم استثنا نیستم این مورد اصولاً به نظرم تو ذات آدماست که وقتِ نیاز بیشتر علاقه نشون بدن به چیزی.

چه سوال خوبی!
من یه وبلاگ دارم که به طور کاملاً شخصی چیزایی که هیچ ارزش ادبی ای ندارن رو توش مینویسم. چند ماه پیش یه متن طولانی ای نوشتم با این عنوان که " آیا به تناسخ اعتقاد دارم یا نه؟"
واسه همین واسم سخته که نظرم رو به طور موجز تو کلمات بله یا خیر خلاصه کنم:))
  • سُر. واو. شین
  • فک کنم غمگین ترین بخش مرگ کسی (حالا هر کسی که باشه, آشنا یا غریبه) همون آینده ی از دست رفته و کساییه که احتمالا دوستشون داشتن!
    دوستِ یکی از دوستام که امسال کنکور داشتن دو سه هفته قبل کنکور تصادف کرد مرد! فک کن این همه سال درس خونده بود, یک سال تلاش کرده بود و همون آرزوهایی رو داشت که ما داریم. فلان دانشگاه قبول بشه و فلان بشه فلان بشه ... تهش هنوز حتی به خواسته هاش نزدیک هم نشده افتاد مرد. همه ی آرزوهاشم رفتن. تنها بدیِ مرگ همینه به نظرم. بقیه ی چیزاش منطقی ان.
    پاسخ:
    اوهوم
    اینکه بدونی اونی که مرده هم با تو توی یه شرایط بوده ولی الان همه چیزش از دست رفته دیگه
  • پین پونِلا
  • عزیزم ... 
    پاسخ:
    هوم ...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی