قرنِ آخر

"دنیا روی سرش خراب شد. دیگر همه‌ی آرزوهایش را ازدست‌رفته می‌دید."

 کتاب را بست. اتاق همان بود و پنجره همان بود و خیابان همان. نه باران نم‌نمی، نه جفت قناری عاشقی روی نیمکت پارک و نه نسیم مطبوعی که فضا را شاعرانه کند. زندگی به مکررترین شکل ممکن ادامه داشت و هیچ نشانه‌ای خبر از وقوع حادثه‌ای ساختارشکنانه نمی‌داد. فنجان خالی قهوه‌اش را برداشت که ببرد سمت آشپزخانه. در اتاق را باز کرده و نکرده، در نیمه‌ی راه ایستاد. خم شد و یک مجله از زیر تختش برداشت و برگشت سمت پنجره. چشمش به خیابان بود و صفحات در دستش جابه‌جا می‌شدند تا صفحه‌ی «فال قهوه» . صفحه‌ی مربوط که پیدا شد دیگر حواسش به مجله نبود؛ فنجان بین انگشتانش می‌چرخید و چشمانش بین عابران. کارش این شده بود که هر روز کنار همین پنجره و در همین کوچه، چشم بیندازد میان مردم و بینشان شباهت و تناقض پیدا کند. مثل شباهت قدم‌های هدف‌دار آن یکی، به انگشتان دستِ این یکی که دور چتری محکم شده بودند؛ هردو محتاط و دورنگر. یا شباهت سیگار آن مرد کلاه سورمه‌ای، به مچاله شدن زنِ فقیری گوشه‌ی پیاده رو. یا لبخند آن عابر ایستاده گوشه‌ی کیوسک، با چشم‌های ... با چشم‌های کی؟ بین عابران شباهت می‌جست یا بین خاطراتش؟ یا اصلا خاطره درست‌تر بود یا پس‌مانده‌ی خاطره؟ نگاهش را دزدید و به فنجانش انداخت. بند انگشتانش از فشار و تلاش برای مهار آن، به سفیدی می‌زدند. باز چشم از فنجان برداشت و سرگرم خیابان شد. این بار سعی کرد بین مردم تفاوت بیابد، چیزی شبیه به بود و نبود یک ویژگی بین دو انسان مجزا. مثل دویدن دختربچه‌ی ده ساله‌ای در دوردست، با چُرت نصفه و نیمه‌ی دست‌فروش کنار خیابان. یا گریه‌ی نوزاد گرسنه‌ای در مقابل خنده‌های بلند یک دسته جوان. یا  فریادها و فحاشی‌های یک راننده به دیگری با حرف‌های ... با حرف‌های زیبای چه کسی؟ ... این بار با این‌که به سرعت چشم از خیابان برداشت و سر پایین انداخت و به فنجانش نگاه کرد، تلاشش برای خودداری کاملاً موفقیت‌آمیز نبود. پیش از آن‌که بتواند بجنبد یک قطره اشک درشت چکید وسط فنجان، لابه‌لای ته‌مانده‌های قهوه. صفحه‌ی باز مانده‌ی مجله را با تیتر بزرگ «فال قهوه»، زیر پایش دید. خط اول: "ابتدا با انگشت به کف فنجان خود ضربه بزنید تا حفره‌ای ایجاد شود." نگاهش به فنجانش افتاد و حفره‌ای که از جای اشکش با رسوبات قهوه ایجاد شده بود. چشم گرداند سمت مجله. "نیت کنید. چه در فنجان می‌بینید؟ تفسیر هر یک از اشکال زیر در ادامه ..." جز سِیلی از خطوط کج و معوج و بی‌مفهوم چیزی از پیچ و خم ته‌مانده‌ها نمی‌فهمید. "ممکن است یکی یا بیشتر از اشکال ذیل را در فنجان خود مشاهده کنید: شکل تبر، شکل فیل، شکل اشک، شکل سیب، شکل قوری، شکل انسان، ..." حالا که می‌دانست باید دنبال چه چیزی بگردد انگار نیمی از هر شکل را توی فنجانش می‌دید، سر چرخاند و از تمام تعابیر نصفه و نیمه چیزی خواند :

- شما در تلاش برای فراموشی مسئله‌ای هستید. شاید آن‌طور که گمان میکنید نبوده و اتفاق به مصلحت شما باشد. خبری ...

- احساس می‌کنید که در تنگنا قرار گرفته‌اید و وضعتان بغرنج‌تر از اکنون نخواهد شد. صبور باشید! نمی‌توان با تقدیر جنگید. اگر تحمل کنید و سعی ...

- زندگی شما متعادل است، انتظار چیزی را می‌کشید، ولی بهتر است خوش‌بینی را نیز در حد متعادل نگه دارید و اندکی واقع‌بین باشید. انگیزه‌های بهتری دست و پا کنید چرا که دیری نخواهد پایید که ...

 - احساس می‌کنید که دنیا بر سرتان خراب شده، آرزوهایتان را از دست رفته می‌بینید. بیندیشید، باید بدانید که ... "

مجله را بست، پاهایش را در شکمش جمع کرد و همان‌طور که فنجان را در دستش می‌چرخاند به خیابان چشم دوخت. مرد دست‌فروش بیدار شده بود و داشت قیمت اجناسش را در بلندگو فریاد می‌زد. راننده‌های عصبانی رفته بودند و جوانان همچنان بلند بلند می‌خندیدند و به این و آن اشاره می‌کردند. 

و زندگی؛ به مکرر‌ترین شکل ممکن ادامه داشت.

  • Avilet

هنوز گاهی فکر میکنم وانیا زنده است. به آن چهره و آن چشم ها و آن لبخند؛ مرگ نمی آید. فکر میکنم امکان ندارد که الان میانِ ما نباشد. به راحتی مُرد؟ فراموش شد؟ حتی مادرش حالا به راحتی هنوز می خندد؟ حقیقت همین است که زمان حلالِ هر درد بی درمانی ـست هزاربار بیشتر از خنده. کلیشه ها واقعاً حقیقت اند. چه به مذاق ما خوش بیایند و چه نه. حتی این کلیشه که تا کسی از دنیا نرود، دیگری قدر نمیداند. هرچند بعید میدانم که الان هم قدر دانسته باشم و هر از چند گاهی که بی مقدمه به یادش می افتم، فکر میکنم که چه دلیلی وجود داشت که دوستش نداشته باشم؟ همیشه فکر میکردم نباید دختر خوبی باشد. چرا؟ خب شاید به این دلیل که در اوجِ نوجوانی اش دلش نمیخواست با ما که آن زمان کودک بودیم وقت بگذراند. یا چون یک بار شنیده بودم که به یک پسری که توی خیابان های شیراز یک چیزی به اش گفته بود، یک چیزی جواب داده بود ... هر چند که هیچ دلیل موجهی نیست و هیچ وقت هم رابطه ی نزدیک روحی یا نزدیک ترِ خویشاوندی نداشتیم، ولی جزو کسانی به شمار میرود که نمیتوانم مرگش را باور کنم. هیچ وقت نتوانستم. شاید لزومی به تکرار نباشد ولی خبر مرگش تکان دهنده ترین و باورنکردنی ترین چیزی بود که حتی تا به حال شنیده ام. سرخوش از تفریح چند روزه ی دور از خوانواده برگشته بودم و لباس های سیاه هم هیچ توجه ام را جلب نکرده بودند. شاید چون همه هم سعی میکردند با لبخندی بر لب توجه جلب نکنند ... و حادثه. به سادگیِ وقتی که به گوشِ من رسید. حتی حالا پس از گذشت سالها به احساساتش، به اینکه اگر بود همسنِ حالای من بود، به آینده ی از بین رفته – که شاید هم واقعاً هرگز در اینجا و این موقعیت برایش پیش نمی آمد- ، و حتی به پسری که احتمالاً دوستش داشت فکر میکنم. فکر میکنم زمانی هم وجود داشت که برایش گریه کردم ولی الان به دلایل مبهمی که شاید از همان ناباوری نشأت بگیرد، غمگین نیستم. امروز کاملاً بی دلیل حتی قبل از اینکه خودش به ذهنم برسد، اینکه اگر زنده بود هم این دنیا مطلوبش نبود، به ذهنم رسید. دلیلی برای اینکه چرا باید درباره ی کسی با آن نسبت فامیلیِ نسبتاً دور و وابستگی احساسیِ صفر درصد، فکر کنم، هنوز پاسخ مناسبی پیدا نکرده ام. الان فقط به دلایل خیلی قوی ای مصمم بودم که بنویسم. تا امشب که تلاش بی ثمری بود. صفحات بیست-سی خطیِ سیو شده و نصفه و نیمه مدعای بارزی بر جمله ی " مدت هاست که نوشتنم نمی آید" است، ولی باز هم به دلایل معلوم و نامعلوم زندگی در جریان است و همین تلاش ها به جریانش می اندازند. تلاش ما با جسم و روح؛ و کسی که سالها زیر خروارها خاک است فقط با روح اش، کسی چه میداند؟

 در یکی از زندگی های قبلی و بعدیِ من؛  اگر وجود داشته باشند  احتمالاً نجاری بوده یا میشوم، که یک خانه ی نقلی برای دوست داشتنی هایش میسازد و همه چیز را یک جوری درش جا میدهد، همه ی رویا ها و اهدافش را برمیدارد و میرود توی خانه؛ در را قفل میکند و کلید و همه ی ابزار کارش را گم و گور میکند  حتی اگر توی آن زندگی هیولاها وجود داشته باشند میدهد به یکی از آن ها که بخورند  هدف ساختن سقفش بود، دیگر ابزار میخواهد چه کار؟ راه برای فکر کردن به هویتمان در زندگی های قبلی و بعدی باز است ولی در زندگیِ الان، همه احتمالاً کسی هستیم که هرگز نمیشویم. علایقمان، احساساتمان و توانایی های اغلبمان معلوم است ولی شرایط محیطی و غیرمحیطی نامعلوم، راهی برای ادامه دادن باقی نمیگذارد.

 از رویای نجار شدن فقط برای ساختِ یک کلبه گفتم؛ نجار که شدم – یا اگر بودم – وقتی اسباب زندگی – خواستنی ها و آرزوهایم را – به خانه میبرم؛ همه ی رازهایم را می چینم دمِ در. هر چه راز مخفی تر؛ چهره اش آشکار تر. هرچه شخصی تر، دمِ دست تر ... که آن قدر پیدا باشند که هیچ کس نبیندشان. 

  • Avilet

این نسبتاً داستان رو بر اساس این عکسِ پیج jayikehastam از اکانت آقای jacobvafaei توی اینستاگرام نوشتم. به نظرم واقعاً نمیشد از خیر عکس گذشت، از خیرِ کلماتی که مطمئن بودم توش وجود دارن و فقط باید یه روز به زبون بیان. خیلی گذشته از وقتی که این فکرُ کردم ولی امروز بالاخره یه چیزی نوشتم که این دِین نانوشته ـم به عکس رو ادا کرده باشم.

ببخشید اگه نوشته ی من به اندازه ی تصویرش خوب نیست :

       .png

به عمرش شنا نکرده بود. از آب میترسید. یک بار در هفت هشت سالگی از یک قایق تفریحیِ خراب افتاده بود توی آب. چند دقیقه ای دست و پا زده بود و طول کشیده بود تا از آب درَش بیاورند. سنش کم بود و از همان موقع هول برَش داشت و دیگر سمت آب نرفت. آن اوایل که حمام رفتنش هم دردسری شده بود برای مادرش! هنوز هم در مرز سی سالگی آب که میدید آن چند دقیقه ی با غرق شدن دست و پنجه نرم کردن می آمد جلوی چشمش و دست و دلش میلرزید. حالا تک و تنها، بالای دوازده پله، بین عالمی تماشاچی و فریادها و سوت ها و تشویق هایشان، بگویی نگویی قلبش داشت از دهانش بیرون میزد. قبل از اینکه برود آن بالا؛ دیدند میلرزد، گفت سردم است، دیدند چشم هایش دودو میزند گفت از کم خوابی است،  دیدند رنگش پریده، گفت چیزی نیست. مربی کشیده بودتش کنار و یکجورهایی حسابش را تسویه کرده بود و غیرمستقیم گفته بود در حال موت هم که باشد این مسابقه ی حیثتی از جان او واجب تر است. میرود و میپرد و شنایش را میکند و شده جنازه اش برمیگردد ولی کم نمیگذارد.سر که تکان داد و رفت که برود بالا، پا روی هر پله که میگذاشت زندگی اش از جلوی چشمانش رژه میرفت، دستش را محکم گرفته بود به میله که پس نیفتد. پله های آخر هم که پله های لعن و نفرین فرستادن به گور خود بود که ای کاش او جای برادرش پایش میشکست و نمی آمد به این خراب شده!

 دو قلو بودند. از بچگی کسی نبود که اشتباهشان نگیرد و کسی نبود که به همین علت سرکارش نگذاشته باشند. آن روزی که او از قایق پرت شده بود تهِ آب، برادرش هنوز توی صفِ سواری بود و نوبتش افتاده بود به گروهِ بعدی قایق سواران. این شد که از آن مهلکه ی غرق شدن جان سالم به در برده و از آب ترس نداشت و حتی سالها بعدش از شناگران مطرح کشور شده بود. او ولی در تمام این مدت گوشه ی دنج ِ دور از آب خودش را داشت. امروز هم که وقتِ چنان مسابقه ی مهمی با حضور شناگران خارجیِ کشورهای دور و نزدیک، قُل اش در راه آمدن به استخر، قرمزی را رد کرده بود و به ایست پلیسی توجه نکرده سعی در فرار کردن داشت که در یک رویداد ساده؛ با یک اتومبیل دهه ی 30 تصادف کرده بود و لگن و پای راستش حداقل برای چندماهی بالکل از کار افتاده بودند! از بیمارستان به او زنگ زده بود و کلی تمنا و قربان صدقه و عذرخواهی به خاطر تمام قصوری که از بچگی تا کنون در حقش مرتکب شده بود –به ویژه تمسخرش برای ترسیدنش از آب- ، که امروز را به جایش  برود استخر و حاضری بزند که در غیر این صورت از کار بیکار میشود و تمام حیثیت و آبرو و شهرتش به فنا میرود. هرچه گفته بود نمیتواند و تصادفی بوده و عذرش موجه میشود، جواب شنیده بود که از تعقیب پلیس جورِ بدی قصر در رفته بوده و عذرش به هیچ طریقی موجه در نمی آید. هرچه سعی کرده بود به طریقی شانه خالی کند و قوانین و ضوابط را بهش گوشزد کند و حتی به او بخندد که چنین خواسته ی مسخره ای دارد، برادرش اطمینان میداد که خودش جزو شناگران ذخیره بود و اصلاً قرار نیست امروز مسابقه بدهد ،فقط حضورش شرط است و اگر در این مسابقه که برای تیم های شرکت کننده بسیار حائز اهمیت بود، حضور نداشته باشد بیچاره اش میکنند و کلاهش پسِ معرکه است.

در آخر هم با این جملات اغوا گرانه که اصلاً اگر قرار بود او واقعاً شنایی داشته باشد، هرگز برادر خود را نمیفرستاد که مقبولیت و محبوبیت خود را زیر سوال ببرد، او را نرم کرد که کلاه و عینکی بردارد و مثلاً به قصد شناگری مسیر استخر پیش بگیرد و فقط آنجا خودی نشان دهد.

به استخر که رسیده بود مسابقه واقعاً هم میخواست روال عادی خود را طی کند که خبر رسید یکی از شناگران اصلی با خودروی دهه ی 30 خود تصادف کرده و دست و بالش قدرت حرکت هم ندارند چه رسد به شنا کردن و بازیکن ذخیره ی آن شناگر هم کسی نبود  جز برادرِ او، اما حالا کسی که روی سکوی ذخیره ، در نوبت شنای دوم، موهای تنش سیخ شده بود و پوستش گز گز میکرد و دندان هایش به هم میسایید برادرش نبود، خودش بود.

الان هم اگر کسی بپرسد، چیزی جز آنچه که نقل شد تا رسیدن بالای آن دوازده پله یادش نمی آید، این عکس هم که حاصل کار یکی از عکسان حاضر در محیط مسابقه است، تنها عکسی ـست که از آن روز نگه داشته. چون ترسش از ورای نگاتیوِ آن پیدا نیست، چشم هایش در آن از حدقه در نیامده و رنگ لبهایش سیاه نشده. البته شاید به نگاهِ تیزبینی، تلاشش برای نزدیک بودن به تیوپ ها – که دقایق کوتاهی در آب انداخته شده بودند- کمی به چشم بیاید. چند ثانیه قبل از اعلام حرکت، غلغله ای در جمعیت  موج انداخت و سیل مردم به سمت یکی از شناگرانِ تازه از آب درآمده فرو ریخت که نفسش بالا نمی آمد و پوستش دانه دانه شده بود. چک کردند و فهمیدند محلول توی آب کلر نیست و مسابقه متوقف شد. البته در همان حین او هم از افت فشار بیهوش آن بالا افتاد ولی باز هم برای بار دوم گوشه ی شالِ شانس به پرَش گیر کرد و واژگون نشد توی آب. البته آبروی بدی از استخر بین المللی با آن همه کباده ی استانداردی کشیدن رفت، ولی با مقدار اندکی خودخواهی، هنوز هم که به یاد آن موقعیت و آن روز و وضع و حالش می افتد، نمیتواند تشخیص دهد ریختن آبروی خودش و - صد البته برادر خاطی اش!-  به تنهایی را ترجیح میدهد یا آن آبروریزی  گسترده ی عمومی از آن همه مسئول ِ سرخ و سفید شده و عرق شرم ریزِ پسِ از اتفاق!

 این حادثه به عکسِ اکثر حوادث ترسناک زندگی انسان ها، نه نتیجه ای داشت، نه پندی و نه دست آوردی! به طور مطلق بی فایده بود. هنوز هم به عمرش شنا نکرده است، هنوز هم هیچ از شناگری نمیداند، هنوز هم از آب میترسد.

  • Avilet

روزهایی هم هستند که به تعویض خودت فکر می کنی. انگار که طی فرآیند های پیچیده ی شیمیایی در مجهزترین آزمایشگاه های دنیا با انواع محلول ها و ترکیب ها واکنش داده ای و فرآورده بَد چیز ناخوشایندی از آب درآمده است! هرچه را که تا به حال از خودت شناخته ای؛ از تن و بدنت، قلبت، مغز -ی که اگر پیدا کنی!- و حتی لای پتو و بالای کمدت جمع می کنی و می ریزی روی دایره. بعضی تکه ها را یواشکی می پیچی لا به لای یک دستمال و به اولین سطل زباله ی دم دست می اندازی! و تا می آیی نفس راحتی بکشی، پست چی به شب نکشیده همه را با پست پیشتاز پس می فرستد! آدم را از خودش گریزی نیست! به اِن و مِن می افتی، این در و آن در می زنی، چشم می چرخانی، زیر لبی شعر میخوانی و میخواهی نشان دهی که حواست پرت است، که برایت مهم نیست. نیست و است! ... بلد نیستی از پازل 500تکه، پازل 250تکه بسازی، بلد نیستی رنگ تکه هایت را عوض کنی، سرِ تکه های چموش ساکن در دلت داد بزنی و گاهی قبل از خواب برای بخش های مغزی ات لالایی بخوانی. رشدشان نمیدهی و کم کم ذراتت از بی غذایی میمیرند ... میگردی که حداقل چند تکه خوبشان را پیدا کنی و بگذاری دم دست برای استفاده (!) و بقیه را هم هل بدهی زیر تخت و کنار لوازم اسقاطی. نگاهشان که میکنی اصلاً تعریفت از خوبی یادت می رود! تکه های مربوط به دست هایت خیلی مغرورند، گه گداری باله می رقصند، کمتر کسی را تحویل میگیرند و به هرگونه ضربه و فشار روحی ای حساس اند و فوراً لپ هایشان گُل می اندازد! تکه های قایم شده در بالش؛ اشکی و غمگین اند و آنقدر از اجتماع دور مانده اند که کسی نمی شناسندشان، زبانشان را نمیفهمد و از تو نمیداندشان. تکه های چشم ها مضطرب اند و بخش های بین دهلیر و بطن ها احمق اند، قسمت های مربوط به قشر مخ هم که اغلب اوقات مفقود الاثر اند و برای پیدا کردنشان آگهی داده ای و جایزه تعیین کرده ای!

هیچ بخشی پیدا نمیکنی ،بی کم و کاست و صاف و ساده، که لایق مزه ی نرم و لطیف روحت باشند!دلت برای وقتی که حجمشان کم بود و اینطور جای هم را تنگ نکرده بودند عجیب تنگ است! خب نقاشی ـشان کن! دستشان بگیر و گاهی قلقلکشان بده! بوسه ی قبل از خواب و بوس اول صحبشان یادت نرود! بگذار محبت ببینند و سرخ و سفید شوند و خجالت بکشند و از شرم دست و پایشان را از خانه ی همسایه جمع کنند ...

فقط من می دانم که تکه های پازل تنت چقدر بهم ریخته اند و نصفشان را نمی دانی اصلاً کجا گم کرده ای و خیلی زمان میخواهی برای پیدا کردنشان و میترسی! و از ترس همه ی تکه های دیگر جز آن بالشی ها هم اشکی شده اند. از ترس رنگ همه پریده ، غرغرو شده اند، بداخلاق، حسود و زود رنج شده اند و حتی از سفید بودن ماست هم دلخورند.

باور کنید که این ها فقط کمی جای خوابشان عوض شده، کمی زیر چشمشان پف کرده و بدنشان کوفته است و ترسیده اند، همین!

این تکه های کوچک بی طاقت را اگر ممکن است تحمل کنید و اگر میشود یک ذره دوست داشته باشید و لطفاً کمی و فقط کمی بغل کنید.

  • Avilet

When I'm angry from sth or sb:

1.jpg


When I cry* :

2.jpg

_________________________________________________________________________________________________________________________________

* You have no idea that how much I love you ...


when I sleep & see my repetitious dream again ... :

  • Avilet

در زندگی هر انسانی، با ویژگی های طبیعی و خصوصیات نرمالِ یک آدمیزاد، هر از چند گاهی وقایعی آ نرمال و خلاف روال کائنات رخ میدهد که که ذهنش را مشوش، فکرش را درگیر و زندگی اش را مختل میکند و بنا به عباراتی وی را از آب و نان انداخته و تمام احساسات درونی و برونی اش را به غلیان می اندازد. بنده نیز اگر خود را در شمار این گروه (با توجه به مندرجات ابتدایی) به حساب بیاورم، جا دارد بگویم که مدتی ست به طور کاملا ناگهانی و بدون اطلاع قبلی در دام یکی از همین وقایع خانمان برانداز افتاده و تمام اندیشه های مثبت و منفی ام دچار نوسانات غیرعادی گشته اند. از آنجایی که کوچکترین اشاره ای به رویداد مذکور سبب ساز مسئله ی خانمان برانداز2 خواهد شد، از "شرح آن احتراز کردمی(!)" و تنها به بازگویی این مهم که "شنونده باید عاقل باشد" و "در دیزی باز است حیای گربه کجا رفته؟" و "شاید این را شنیده ای که زنان/در دل آری و نه به لب دارند ... " و اشعار و ضرب المثل هایی -کاملا از دید خواننده ی این سطور؛ بی ربط- از این قبیل، بسنده میکنم.

هرچند که جملات مذکور و هرآنچه تا بدین جا نگارش شده حتی گوشه ای از مسئله را آشکار نمی سازد و به طور مستقیم یا غیر مستقیم یا فوق الغیر المستقیم نیز دردی را دوا نخواهد کرد، با این حال به شدت به نوشتن سطوری چند و به اشتراک نهادن چنین درد جانگداز مزخرف عجیب الخلقه ای، احساس نیاز میشد هرچند که گمان میرود مشکل مذکور به قوت خود باقی بماند ولیکن من همچنان به مثال طفلی خردسال در انتظار پستونک، چشم به در و دیوار دوخته و به انتظارِ گره گشایی نشسته ام! - با ذکر این نکته که گفتن یا نگفتن مسئله هر دو مسئله است! چرا که انسان با بیان آن دامان آبرو از کف داده و کمِ کَم ـَش در نزد خویش و خویشان به تمسخر گرفته خواهد شد و با کتمان و پنهان کردنش نیز هرگز برطرف نشده و آب از آب تکان نخواهد خورد.

تنها منم که مانند همیشه در انتظار معجزات آسمانی چشم در لابه لای ابرها میگردانم و به خودْ شادْ سازی سعی میکنم و هیچ از درون خود بروز نداده و نمیدهم و قصد دادنش را هم ندارم (!) .

با وجود گستردگی دایره ی حکایات ، روایات و ضرب المثل ها در ذهنِ اخیراً شوک زده ی من، هنوز مثَلی با این مفهوم که "هرآنچه در فکر توست دلیلی ندارد در فکر دیگران نیز باشد." نیافته و به شدت نیز با امثال و حکمی از قبیل "دل به دل راه داره" و "از دل برود هرآنکه از دیده برفت" و ... نیز مخالفم و قصد دارم پس از رفع موانع ذهنی و در آینده و برای آیندگان، کتابی در راستای اثبات کذب بودن خزعبلات مذکور منتشر کنم. Viva writer !

  • Avilet

طبقِ تمام آنچه که از کودکی افراد و مطبوعات در چشم و گوشمان خوانده اند، فضای مجازی پُر است از گرگ هایی در لباس آدمیت! داستان های بسیاری شنیدیم مبنی بر دخترک بینوایی که اسیر جادوی غولی بی شاخ و دم شد -دست بر قضا در همان فضای مجازی مذکور- و جوانی و زیبایی فرضی خویش را به پای آن نابکار ریخت و دست آخر همانگونه که همه ی ما انتهای تعریف شده را میدانیم، بلایای زمینی و آسمانی گریبان آن طفل معصوم را گرفت.

حال اینکه مگر گرگ، ماده اش وجود ندارد؟! و سری سوالات بسیاری از این قبیل، بر ما پوشیده است.

اصل مطلب اینکه ما با وجود شنیدن این احسن القصص ها و روایات تلخ ولی پند آموزِ بزرگان(!)، باز هم فقط در بدو ورود به جوامع مجازی احتیاط پیشه، و به خیال خودمون زرنگی میکنیم! به عنوان مثال دو روز که از تاریخ عضویتمان در سایتی اجتماعی گذشت؛ تمام آن اندیشه های محتاطانه، زیرکی های تو خالی و توهمات خودباهوش بینانه ی خویش را بالکُل از دست داده و باب دوستی را با هرکس و ناکس که باز کردیم، تا از لولایش زنگ نزند نخواهیم بست! و گمان می رود پاسخ این سوال که بر اصل کدام دلیل و برهان، دوستان دیگران را فاسق و رفقای خود را از حواریون میپنداریم، تا ابد پوشیده خواهد ماند.

از کلیشه ها گذشته، من اغلب فکر میکنم که مگر انسان تا چه حد و چند روز یا حداکثر چند ماه و سال، میتواند ذات خود را پنهان کرده و به فریب بپردازد؟! یا مگر اینکه خودش کار و زندگی ندارد که 24ساعته در پی فریب دخترانی (یا بنا بر احتیاط پسرانی) باشد که احتمال می رود از قیافه و زیبایی الهی ذره ای نصیب نبُرده باشند؟! پس نتیجه ی حاصله این میشود که رسانه ها و بزرگان میخواستند به ما مدد برسانند و از جوامع مجازی برهانند، ولی در آن زمان و در عصر نو ظهوری اینترنت (حداقل در جامعه ی پیشرفته ی ما!) به درک درستی از آسیب شناسی در این رابطه نرسیده و اطلاعات غلطی از پرهیز را منتقل کردند. مانند این مثال که والدین در صدد ترساندن کودکانشان از آتش بر می آیند و به جای نمودار کردن افق صحیحی از عواقب که مثلاً "آتش داغ است و در نهایت دستت خواهد سوخت." ، نمایی از رویدادهای اشتباه از خود بروز میدهند مثل اینکه "اگر به آتش دست بزنی کتک میخوری و در نهایت پُشتت خواهد سوخت!" ! 

چنانکه پیش بینی میشود شما خواننده ی گرامی نیز به درد مشترکی مبتلا باشید, جا دارد گفت آنچه باید از آن وحشت داشت، فی الواقع نفس جامعه ی مجازی و برّه نما های گرگ صفت(!) نیست، بلکه عادت به طعم شیر و کره و لبنیاتِ این برّه هاست! آنگونه که چون یک بار خوردی و بار دوم خوردی و بار سوم خوردی، هزار نوع نوشیدنی با انواع طعم دهنده های خارجی هم بخواهند به خوردت بدهتد نخواهی خورد!

چنین است که به زعم من کلاً انسانها را از این فضاها جمع کرده و دستگاه های هوشمند تعبیه کنند و انسان به یک دستگاهِ لاجانِ سفتِ آهنی وابسته شود تا یک عدد انسان با قلب آهنی (یا یک ترکیب مشابه)؛ بیشتر صرف میکند. چون وضعت هم خوب باشد میتوانی دستگاه را بخری یک روزی بهرحال!

امید می رود که مسئولان عزیزِ دولت امید در این یکی مورد (لااقل) امید را از ما نگیرند و ضرباتی سهمگین تر از این وارد نیاورند که بی شک اگر روزی را با عنوان جمع آوری قاتلان زنجیره ای نام نهند، کاربران اینترنت - باالاخص آنهایشان که سروکار طولانی مدتی با من داشته اند (یا من با آنها داشته ام!)- در صدر ایشان دستگیر و در اسرع وقت همانطور ک جان از سایرین گرفتند، به پای چوبه ی دار خواهند رفت.

والسّلام.

  • Avilet