قرنِ آخر

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

می‌ایستادم که رد شود. گاهی کنار را‌ه‌پله‌ی طبقه‌ی دوم، گوشه و کنار محوطه‌ی نگهبانی و بعضاً پشتِ درِکلاس 3/1 روانشناسی. حتی شبیه دختران چهارده ساله نبودم، کودکی بودم یتیم، زندانیِ زیرزمین نامادری در ظهر گرمی از تابستان. رد شدنش مثل عبور بستی فروشِ دوره‌گرد بود، پر از عطرِ هزاران بویی که نمی‌شناختم و هزاران طعمی که نچشیده بودم. دست‌هایم گره می‌خوردند به میله‌های داغ و نگاهم سُر می‌خورد پشتِ پای آنچه که نباید. نمی‌شناختمش، به چشم هم نمی‌آمدم. روزهایی که رد می‌شد و هیچ حضوری حس نمی‌کرد، به این فکر می‌کردم که شاید مُرده باشم. به مرگ هم فکر می‌کردم، به آگهی ترحیمی توی بُرد اطلاعیه‌ها برای مرگ دانشجوی جوانی که هیچ‌کس نمی‌شناخت. به این که ممکن بود از سر غریبگی هیچ  آگهی ترحیمی هم از من منتشر نشود و او هرگز نفهمد که روزگاری من هم نفس می‌کشیده‌ام. هیچ درس مشترکی نداشتیم، در بندش هم نبودم، دل‌خوش هم نبودم ولی پای از سایه به نور رفتن، در من نبود. روزهایی که در بعضی از آن‌ها تا چشمش به دختر کوچکی با شال‌گردن نارنجی می‌افتاد، دخترک آب می‌شد و به زمین می‌رفت، به سرعت یا به آرامی گذشتند، هیچ اتفاق نویی در پیش نبود و هیچ حادثه‌ای رخ نداد. سال اول به آخر رسید و سال‌های بعد هم. می‌ترسیدم از این که یکی از همین روزهای پیش رو، آخرین روزِ تکرارِ عادتم باشد. روزِ آخر نگاهِ یواشکی به عبورهای آشکار. روزِ جا نماندنِ ردپاهای برای یک نفر آشنا؛ بر برف‌های پیاده‌روی دانشکده. آن روز ولی هرگز اتفاق نیفتاد. وقتی پشت نیمکت‌های نم دارِ گوشه‌ی حیاط  ساختمان را چشم می‌انداختم، دختری که لبخندش به پهنای بال‌های پرنده‌های در حال پرواز بود - حلقه به دست - شیرینی‌ای تعارف کرد که شک نداشتم آن کودک زندانیِ زیرزمین به‌شدت دوست می‌داشت. چیزهایی گفت که هیچ نشنیدم جز آنچه که نباید. به همان کودکِ گرسنه فکر می‌کردم، که او لبخند بزرگ‌تری زد و بال زد و رفت و شال نارنجی‌اش در بادی که نمی‌وزید چرخید.  بعد از آن من هرگز راهروی بی‌عبوری ندیدم چون از هیچ راهِ قدیمی‌ای رد نشدم، هیچ مسیر کهنه‌ای را برنگشتم که هیچ عطر آشنایی نشنوم.

همان روز، نزدیک‌ترین خیابان، هموارترین راه دور شدن، به‌موقع‌ترین تاکسی و بی‌هواترین آهنگ:

یه روزی که نفهمیدی ، یه روزی عاشقت بودم ...

  • Avilet

این گرداب کلمات نیست، مفاهیم‌اند که می‌چرخند. توده‌هایی شبیه به سیاه و سفیدِ کهکشان با تمام ناخالصی سیارات و سیارک‌ها. و مگر کهکشان را می‌توان در جمله‌ای گنجاند؟ انگار  واژه‌ای پیدا نمی‌شود که این حجم رقیقِ سیال و این همه سایه روشن را بپوشاند. این است که همیشه حاصل نوشتن از صفحه‌ی سفید، به همان صفحه‌ی سفید می‌رسد.

بچه که بودم و هر از گاهی قصه‌های کوتاه نیمه کاره‌ای می‌نوشتم با اهداف بلند (!) و بعد، از جایی که خسته می‌شدم برای همیشه نخِ کلاف داستان تمام می‌شد. مدام نگران سرنوشت شخصیت‌ها بودم. آن اوایل، این که آخرش شمیم و مینو چه آتشی در مدرسه‌شان به پا کردند1 و بعدترها؛ آن مردی که می‌خواست نویسنده شود، چه شد و بعد از آن هم، بر سرِ مردی که زنش یک روز درست هنگام غروب لبِ کارون، برای همیشه ترکش کرد - لا به لای جوهر خودکار و اوراق دفترم - چه آمد.
بچه که بودم ، فکر می‌کردم بالاخره روزی که بزرگ شوم، همه را سر و سامان می‌دهم و همه‌ی ناتمام‌ها را تمام می‌کنم. امروز اما هزار کاراکترِ زاده نشده، بی آن که حتی به کاغذ و قلم کشیده شوند، نطفه نبسته می‌میرند.
این اواخر، در من ، زنی که انگشتان کرخت بر دیوار سرد می کشید ، همچنان که فکر می‌کرد کنار کسی خوابیده است که حتی نمی‌شناسد، رفته رفته محو شد و مردی پس از آن که سال‌ها در به در، در جست‌وجوی دارویی برای مرگ بود و نیافت، مُرد.
در من، به جز شخصیت‌های کم عاقبت کودکی، «من» ناتمام مانده است، که با آغاز هر جمله دنبال فعل می‌گردد. همچنان که شاعری ناشی، از ابتدا به دنبال قافیه.
شبیه کودکی که دست به درزِ دوخت و دوزِ عروسک‌هایش می‌برد و کوک می‌شکافد، امروز من بخیه از ذهن و قلبم باز می‌کنم، نه این که چون دیگر نیازی نیست، بلکه تنها به همان دلیل ساده که آن کودکِ هنوز به عقل نرسیده دارایی‌اش را تباه می‌کند و بعدترَش، می‌نشیند سرگرم به پریشانی خویش. من هم نشستم، ولی سرگرم پریشانی یا پشیمانی؟
امروز دل مشغول عاقبت داستان‌ها نیستم که داستان واقعی خودم هم، میان خیلی از نمیدانم‌ها و انبوهی از دلبستگی به نبایدها گم شده. روزگار حساسی‌ست و تن من شبیه به کرختیِ دستانِ همان زن، سرگردان به آیینه می‌نگرد و فکر می‌کند که این کودکِ قد بلند کرده‌ی رو به رو، غریبه نیست؟
+ این روز ها حواسم به اشکی ست که نمی ریزد.

1: تلمیح به ماجرای یک بار آتش درست کردن خودم در مدرسه
  • Avilet