قرنِ آخر

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

از امروز به طور غیر رسمی، یک دیپلمه محسوب میشوم و از هفته ی بعد به طور رسمی دیپلم میگیرم. اگر در دهه ی 40 زندگی می کردم، احتمالاً الان باید پدری، بزرگتری، گردن کلفتی، و حتی شاید پسر همسایه ای؛ پیدا میشد که اگر می گفتم می خواهم ادامه ی تحصیل بدهم، قرمز شود، رگ گردنش باد کند و عربده بکشد که : تا همین جایش که درس خوانده ای هم از سرت زیادی بود. می روی می نشینی توی خانه و کار می کنی و یخ حوض می شکنی و ظرف مسی می سابی*1، تا زمانی که وقتِ کهنه ی بچه شستنت برسد.

اما با توجه به این که خوشبختانه (یا متأسفانه بهرحال) بیش از 50سال از آن زمان گذشته، امروز به جای انتظار برای رسیدن شاهزاده ای سوار بر اسب -که وجود خارجی هم نداشت- باید در انتظار شروعِ کلاس ها ، برنامه ریزی و آزمون های آمادگی برای کنکور باشم.

 تا همین هفته ی پیش اگر کسی بی هوا به من می گفت: " دیدی؟! بالاخره تو هم کنکوری شدی!" ، با لبخند و شگفتی محض جواب میدادم که: "وای آره، باورم نمیشه اصلاً، خیلی کوچولو ام من :))" ، ولی درست از جمعه، بیست و دومِ خردادماه هزار و سیصد و نود و چهار که طبق قراردادِ نانوشته ای به جرگه ی زحمتکش ترین قشر جامعه (با اغراق) پیوستم، بیش از باور نکردنِ این واقعیت، غمگینم. غمگینی ای که در عین بی دلیلی هزار علت دارد. از همان هایی که امروز توی فُرمِ چک آپِ دوره ای بیمارستان، جلوی بی دلیل بودن ِ ترس ازشان، تیکِ "تا حدی" را زدم. ولی این ترس برای من کمی بیشتر از "تا حدی" به نظر می آید. احساسِ تعریف نشده ای است، نمی دانم که چون از روزهای آینده باید سختی زیادی متحمل شوم بیشتر ناراحتم یا از این که کنکوری های سال قبل دیگر آسوده اند و یا از این که می ترسم موفق نشوم و چه و چه و چه. فقط ترسیدنی ست توصیف ناشدنی.

 گاهی فکر می کنی شوخیِ مضحکی ـست و انعطاف معنایی ندارد و کنکوری های 94 باید کنکوری بمانند و تو هم همچنان دانش آموز کلاسِ سوم تجربی ِ "ب" ِ دبیرستان فرزانگان جنبِ فروشگاهِ رفاه. ولی چشم وا می کنی و می بینی که شرایط عوض شده است و ایتس یور ترن! و اینجاست که از این تغییر می ترسی و هول می شوی و گریه می کنی و احساس می کنی در برهوتی تک و تنها رها شده ای. البته تمام این مسائل ـ با این شدت ـ شاید فقط برای من که تا چند روز پیش سرشار از انرژی و انگیزه ی درس خواندن بودم و یک هو از این رو به آن رو شدم، رخ داده و دوران دلسردی ام زودتر از حدِ معمول فرا رسیده باشد و سایرِ چهارصد و نود و هشت هزار و صد و هشتاد رقیبِ دیگر در آرامشِ قبل از آغاز باشند!

ولی با تمام این ها، خوب به گذشتنش واقفم. خوب یا بد، دوره ای ست که شاید برای شما هم اتفاق بیفتد! ( بخوانید شتری است که درِ هر خانه ای می خوابد!) می آید و می رود، همان طور که سالِ پیش و سال های پیش از آن نیز گذشتند. آن قدر سریع طی می شود که چند وقتِ دیگرِ تصورِ این که کنکوری های 94 یک زمانی تمام زندگیشان در درس خلاصه شده بود، سخت و عجیب به نظر می آید. موقعیت تغییر می کند، همان طور که تصورِ موقعیت های تغییریافته ی سال های گذشته سخت می شود، چند ماهِ بعد، تصویر احوالِ امروز و دیروز از یاد می رود. روزهای می رسد که خیلی از مسائل آینده ات با دستِ خودت یه کاغذ و قلمی گره می خورد. به نظر می رسد که پیش از این هیچ کس در چنین تکاپویی نبوده و همه ی دنیا معطل توست و همه ی توجهات معطوف به تو. آمال و اهداف و برنامه ها و کوشش ها و سختی ها و سختی ها و سختی ها. ( این واقعاً دیدِ بدونِ اغراقِ من است به سالِ پیشِ رو.)

برنامه ی امروز ولی، فقط بی برنامگی است. استراحتی مطلق برای شروعی قوی که مدام در موردش به خودم یادآوری می کنم: " نترس چیزی نیست. اتفاقی نمیفته، خوب تموم میشه. دکتر که گریه نمیکنه!"

 

 

+: چند روزی است که قبول کرده ام به اندازه ی کنکوری شدن بزرگ شده ام. ولی آیا واقعا به اندازه ی دندان عقل درآوردن هم بزرگ شده ام؟!

 


*1 این دو جمله بخشی از دیالوگی هستند از یک سریالِ زمان کودکی ام، که نمی دانم چرا همیشه اینجور وقت ها یادم می آید.

  • Avilet