قرنِ آخر

گرد و غبارها سوت می زنند

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۵ ق.ظ

«هیچی دوسَم نداری؟» منتظرِ جواب نمی مانی. انگارِ که خبری از هیچ علامت سوالی نیست و یک جمله ی خبری-عاطفی از تُکِ زبانت در رفته است. «هیچی دوسم نداری» ِ بی پاسخت را که میگویی، تا می آیی ـ به اندوه ـ سر فرو ببری بینِ بازوهاش، تبدیل به گَردِ محو و سفید رنگی میشود. دود میشود و نگاهش می کنی که با لبی بسته ـ که هیچ جوابی برای «هیچی دوسم نداری» ات ندارد ـ جزء به جزء اش از هم جدا میشوند، چشمهایش وا میروند و دستهایی که میخواستی بخزی زیرِ سنگرشان و از هر جنگی در امان بمانی، فرو می روند در مولکول های هوا. می آیی این غبارِ موهوم را چنگ بزنی، که به خودت میگویی: «اگه پیدا شد و گفت دوسَم نداره چی؟» ، چنگ نمیزنی، ساکت هم نمی نشینی، ساکت دراز می کشی روی تخت و فکر میکنی که اگر این دوده ی خیالی برود بالا لای پنکه، قرمز می شود یا اگر بخورد به سقف، گیر می افتد یا اگر برود بیرون، رنگِ دیوار اتاق عوض می شود یا نه. خیره به دست و پایت نگاه می کنی که بزند بیرون این غبارِ کاذب لعنتیِ کذّاب. که دروغ می گفت که اگر نگاهش کردی و پیشانی ات را بوسید و گفت «دوسِت دارم دیگه» ، بعد دود شد و انگار که نگفته بود. گیر کرده بین قاب عکس ها، از پشتِ شیشه سلام می دهد که مرا ببین! منی که الان هم احتمالاً دوستت ندارم ها! انگشت هایت را برانداز می کنی که حواست پرت شود و می گویی «آخ جون ناخونام بلندن» که نگاهش نکنی که دلت خوش باشد به این که «آره حتماً دوسم داره، مگه میشه؟» با خودت که حرف میزنی، سوت میزند. حواس پرت شدی، میگویی «اون موقع کجا بودی که بهت گفتم منو نگاه کن؟» می آیی بروی کتابی برداری ـ که شعر نباشد ترجیحاً ـ و باز حواس خودت را پرت کنی تا این غباره تجزیه شود. فکر می کنی تجزیه که شد می رود لا به لای ذرات هوا و تو نفس می کشی و او می رود توی ریه هات. بعد که به همه جای بدنت اکسیژن رسانی شد او در تک تکِ سلول هایت رسوخ میکند. میلرزی و دلت هم غنج می رود از این فکر. دست دراز می کنی که کتابی برداری، می بینی هیچ نیست. دست که دراز میکنی می رود توی سیاهی و جریانی تیره می چسبد به پوستت که با خطّ بریل روی هر سانتی متر مکعبش سه بار نوشته شده هیچ. تختی هم نیست. اصلاً نخوابیده بودی، اصلاً غباری بود؟ میخندد. باز نگاه می کنی و می بینی صادق هدایت هست، اما کتابش نیست. می روی روسری برداری، نیست، ولی شالِ خیام آویز است به چوب رختی. دو-سه لکه ی محو از بخار، باقی مانده که هنوز نرفته است به خوردِ سقف و پرده ها. حواست پرت شده که با خودت میگویی "کُلی اذیتم کردی و دوسم نداشتی و من ...» چپ و راست از زمین و هوا و هرچه نیست، میخوانی که گفته اند و نوشته اند: «اگه میخوای بدونی چقدر دوست داره ببین ...» ، «اگه دوسِت داشت ...» ، «از نشانه های دوست داشتن این است که ...»

 

صدایی از جای دوری که هرگز ندیده ای می رسد که انگار می خوانَد: 

«میدونم دوسم نداری ... مثه روزای گذشته ...»

  • Avilet

دیدگاه‌ها (۱۰)

:)
یه جورایی؟! خب تعریف بود دیگه!! :)
پاسخ:
آره خب منظورم همون بود :)) چون کاملاً مستقیم نبود دیگه:))
تا حالا احساسی حتی نزدیک به این هم نداشتم ولی نوشته‌تو احساس کردم و این نشون میده که د  رایتر ایز نات لاست انی مور!! :) البته قبل از اینم گفته بودم که گم نشده!!
پاسخ:
واقعاً دقیقاً همین الان به اسم وبلاگ زل زده بودم و داشتم فکر میکردم دلم میخواد عوضش کنم ولی هیچ چیز جالبی پیدا نکردم، که بعد اومدم و نظرتو خوندم.
یه جورایی تعریف بوده فکر می کنم، پس مرسی:-"
  • مدافعان حرم
  • پایگاه رسمی مدافعان حرم http://www.modafeon.blog.ir
    ما را با درج لینک در وبگاه خود حمایت نمائید
    یاعلی
    پاسخ:
    شما اگه دفاع بلد بودی، خودی و غیر خودی رو تشخیص میدادی. 
    جای اشتباهی اومدی :)))
    "خلاف من"
    شما بر لاف من که دلم پر بود مثل اینکه مغزت خیلی پر بود!
    پاسخ:
    خیلیم تفاوتی ندارن P:
  • فرید شکری
  • ):
    یه چیزایی یادم افتاد که ... هه
    ممنون (;
    پاسخ:
    چی میشه گفت D:
    نه والا خنده دار نبود
    آپم
    قلمت خوبه , 


    پاسخ:
    ممنون
    :-))
    پاسخ:
    خنده دار بود؟
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی