قرنِ آخر

مهم نبود که تفنگ را گذاشته‌بودند روی شقیقه‌ام و قرار بود چند ثانیه بعدش یک گلوله مننژ را بشکافد و همه‌ی نورون‌ها را تکّه پاره کند و از سمتِ دیگر مغزم خارج شود و بمیرم. مهم نبود که تقدیرنامه‌ها و جوایز و متونِ سخنرانی‌هایشان ریخته‌بود کف زمین و صورت همه از ترس سفید شده‌بود و زیرِ پایشان زرد. مهم نبود که تو گریه نمی‌کردی و حتی این هم مهم نبود که هیچ کاری نمی‌توانستی بکنی. وقتی که برگشتی و چیزی نگفتی و ایستادی جلوی من و سعی کردی چانه‌ات نلرزد، درست همان‌جایی که برایت مهم نبود خودت چه می‌شوی و می‌خواستی من «هیچ» نشوم و بمانم  ‌و همه چیز شوم، همان لحظه که یک خشاب پُر، در چند سانتی‌متریِ سر من بود و یکی دیگر روی سینه‌ی تو، فهمیدم که تا همین قسمتش مهم بوده. از تمام زندگی‌ام فقط همین قسمتش مهم بوده.

برای همین هر چه قبل و بعد بود را فراموش کردم و حالا یادم نمی آید که بالاخره آخرش مُردیم؟ یا نه؟

  • Avilet

• اپیزود اول:

او که رفت، هیچ دلیلی برای هیچ چیز نبود، هیچ دلیلی برای هیچ چیزِ زندگی‌ام نداشتم. انگار که او را گرفته بودند و یک تکه وجدان به جایش چسبانده بودند ته ِ وجودِ من. از خواب می‌پریدم یادِ او بودم، می‌خوابیدم، ناخودآگاه دست می‌‌بردم به سمتِ دیگر تخت که ببینمش. نگرانش بودم مدام. نگرانیِ بعد از مرگ. حتی روزی که آمدم از سردخانه بیرون، نگران بودم کفنش راحت نباشد. نگران بودم با آب داغ غسلش بدهند و بدنش دانه دانه شود. نگران بودم و پشیمان و هراسان. پشیمان از تمامِ آخرین بارها. آخرین باری که خندید و اخم کردم، خواست حرف بزند خفه‌اش کردم، آخرین باری که نبوسیدمش، آخرین باری که در آغوش نگرفتمش. آخرین باری که به هر کسی فکر کردم جز او، و بد هراسان بودم. نمی‌ترسیدم که نبخشیده باشدم. که می‌بخشید. که هرگز کینه‌ای نداشت که ببخشد اصلاً. دوستم داشت و دوستش داشتم؟ نمی‌دانم، مهم هم نبود. می‌ترسیدم با این که او دلش پر نبود، رفتنش دل بقیه را پر کند و بفرستندم پای دار. کاری نکرده بودم من. بی‌گناهِ بی‌گناه بودم ولی نگران. نگران که نکند همه چیز را بیندازند گردن من؟ رفتم سنگ قبر خوبی سفارش بدهم که کسی فکر نکند به فکرش نیستم و نگران خودم‌ام، دیدم سفارش داده‌اند. رفتم ببینمش، گفتند رفته زیر خاک. نرفتم که ببینمش، نمی‌گذاشتند بروم. حتماً می‌ترسیدند بروم و آنقدر دوستش داشته باشم که از زیرخاک بیاورمش بیرون. نداشتم، هیچ‌وقت نمی‌آوردم. نمی‌دانم پس چرا انداخته بودنم آنجا؟ خانواده‌اش هم دوستم داشتند. ولی نمی‌خواستند ببیننم، حتماً چون نمی‌خواستند غمی که دویده بود توی چشمانم، غمشان را چند برابر کند. فقط دورادور پیغام می‌رساندند که می‌فرستیمت همان‌جا که او را فرستادی. حتماً چون فکر می‌کردند طاقت دوری‌اش را ندارم. داشتم! نمی‌دانستم چرا نمی‌فهمند این‌ها؟ در بند چیزی نبودم من. به فکرِ او بودم، فقط به فکرِ او بودم که نکند جایی یادداشتی، دست‌خطی، چیزی گذاشته باشد که کسی باخبر شود از گناهی که البته من مرتکب نشده بودم. کاری نمی‌خواستم بکنم من. همه‌چیز مثل همیشه بود. او می‌آمد، مطیع می‌نشست و دلِ سیری با هرچه که دم دستم می‌رسید، از من کتک می‌خورد و می‌رفت. همیشه همین و بود و غیر از این نباید می‌بود. حتماً دستم اشتباهی خورده بود به چیزی، یا خورده بود به او و از جایی افتاده بود یا به چیز تیز و سنگینی خورده بود، نمی‌دانم. خطایی نکرده بودم من. همه هم می‌دانستند فقط چون کسی نمی‌خواست دلِ مُرده‌ی او بشکند، جایی این حرف را نمی‌زد و چون می‌خواستند که دلِ مرده‌ی او بیشتر نشکند، مرا برده بودند زندان که چند روزی آنجا آرام بگیرم و این حقیقت را به حقیقت جویانِ همان‌جا بگویم فقط. من ولی فقط هراسان بودم. هراسان و اندوهگین. آنقدر به او فکر کردم که حتماً از آن دنیا فهمید و رفت به خواب مادرش و احتمالاً گفت که همه چیز تقصیر خودش بوده و چه بی‌گناهی بودم من. تقاضای قصاصشان را پس گرفتند. بیرون آمدم و باز مدام به فکرِ او بودم. کار می کردم، پول جور می کردم، بیدار می شدم، راه می‌رفتم، می‌خندیدم، گریه که نمی‌کردم ولی باز به فکر او بودم. شب‌ها و روزها، هنوز هم مثل سال‌های قبل، با هر کس که می‌خوابیدم هم باز به فکرِ او بودم.

 

• اپیزود دوم:

قبل و بعد از مُردنم، همه را خوب یادم هست. یادم هست ولی نمی‌خواهم درباره‌اش حرف بزنم. ما زندگی داشتیم و نداشتیم. سقفی بود ولی هیچ کداممان نمی‌فهمیدیم آنچه در این خانه جریان دارد، جز رکود و نخوت چیست؟ من خائن نبودم، هر دو می‌دانستیم که چه می‌کنم ولی مهم نبود. اگر هم بود، حرفی نبود. و اگر هم حرفی بود، کاری از کسی ساخته نبود. او دوستم داشت و می‌دانستم. یعنی نمی‌گفت ولی فهمیده بودم. کدام زنی است که نداند این چیزها را؟ رنج می‌کشید از با همه بودن و با او نبودنم. گفته بودم که بحث انحصار از ازدواج جداست، نمی‌فهمید. شبیه نبودیم، ولی خیلی دوستم داشت. حتی بعد از مُردنم هم. وقتی که من مُردم، یادم هست که گریه می‌کرد. خوب هم یادم هست. گریه نمی‌کرد چه می‌کرد؟ من مُرده بودم و روح هم نداشتم. چشم بودم و چشم. بینایی مطلق. می‌دیدم که بی من هیچ نیست. گریه می‌کرد، پشیمان بود و می‌ترسید. فریاد می‌زد و می‌گفت. فقط هم به فکرِ من بود. اوایلش دلم برایش نمی‌سوخت. نمی‌شناختمش اصلاً که دلم بسوزد. از تمامِ وجودش فقط سه ساعت قبل از نیمه‌شب و هفت‌ـ‌هشت ساعت خوابِ نصفه و نیمه، کنارِ هم بودیم. می‌دانستم که هرگز از من دلخور نیست، چطور می‌توانست باشد؟ کدام مردی وقتی سر شب برسد خانه و زنش را ببند با گلدان خُرد شده و چندین مترمربع خون، می تواند دلخور باشد؟ و یا حتی اگر بوده، دلخور بماند؟ او که هرگز کینه‌ای از من نداشت. من خوب یادم هست؛ چون آخرین تصویری که از زنده بودنم مانده، ریش جوگندمی و سر و سینه‌ی بی‌پیراهن و شلوار نیمه پوشیده‌ی آن مرد است. اسمش را خوب نمی‌دانستم، هرچه که بود، الف و لام داشت. شاید هم میم و سین. چشمانش هم یادم نیست ولی دستانش را چرا. ضربه‌ی دستانش را هم. بیچاره چقدر جاهل بود که می‌ترسید از من. می‌ترسید که آبرویی نداشته باشم و بخواهم از او آبرو ببرم. من بعد از آن را هم یادم هست. مرد هراسان رفت و او آمد که هراسان شود. او آمد و آنجا هم از من ترسید. باز مثلِ گذشته و حتماً باقی عمر. چشم‌هایش یادم هست که ترسِ این که تا ابد با همین هیکلِ خونین، کابوسِ شب و روزش شوم، ازشان جرقه می‌زد و بیرون می‌ریخت. ولی می‌خواست که بمانم، می‌ترسید و باز هم می‌خواست که باشم، می‌خواست چون باز به فکرم بود. حتی لابه‌لای تکه لباس‌های گوش و کنار اتاق هم که چشمش می‌چرخید، باز به فکرم بود.حتی به رژلب نیمه پاک‌شده‌ی خون آلودِ لبم هم که نگاه می‌کرد، باز به فکرِ من بود. به فکر من بود و ترسید و انداختنش زندان چون فکر می‌کردند دروغ‌گویی بلد است. بلد نبود هیچ‌وقت. بعد از آن را یادم نمانده، یادم است که دیگر نبودم که یادم بماند. چیزی از پیوستن به عدم نمی‌فهمیدم، الان هم نمی‌فهمم، فقط آن چشم‌های مطلق انگار که تجزیه شدند و یک آن؛ دیگر نبودم. بعد از آن دیگر هیچ نمی‌دانم، مگر این که می‌دانم پیش از آن هر جا که بود، داخل و بیرون زندان هم به همه می‌گفت که هنوز به فکر من است. واقعاً هم بود. مطمئنم که بعد از آن هم حتماً بود.

 

 

• اپیزود سوم:

او که رفت، آب از آب ما تکان نخورد. سوم و هفته و چهلم و گریه‌های خانواده‌اش، بهانه تراشیدن‌هایشان و نفرین کردن‌هایشان و تمام. من گفته بودم دور می‌مانم تا همه‌ چیز تمام شود. مثل تمام این سال‌ها. مثل تمام یک لنگه پا ایستادن‌هایم، مثل ماه‌های اخیرِ قبل از مرگش. مثل بودنِ کمرنگم ولی با قدرت. نمی‌دید. شاید فهمیده بود ولی چشم بسته بود به روی هر تزلزلی. خودم که می‌دانستم چه قدرتی می‌بارد از حضورِ پشت پرده‌ام. نمی‌دنم اصلاً چطور بود؟ بعید بود که زندگی‌اش را دوست داشته باشد. هیچ کدام نداشتند و من نمی‌دانستم. نمی‌دانستم که اصلاً عشقی نیست و نیازی به حضورِ من نیست. وارد شدم که زندگی‌شان دوست‌داشتنی نباشد. می‌ترسیدم. از این که شادی‌های او کش آمده باشد و رسیده باشد به زندگیِ مشترکش و باز هم ادامه پیدا کند و همه‌ی حیاتش پر باشد از خوشی -ای که من هم لایقش بودم- می‌ترسیدم. او که مُرد، عذابی نداشتم. هیچ کس عذابی نداشت، عذاب‌های من برای پیش از مرگ بود و تمام شد. نمی‌دانم اگر می‌شد ریشه زدنِ دانه‌ای، روند رشدش و پُر شاخ و برگ شدنش را -لحظه به لحظه- دید، چقدر با روزگار من تشابه داشت. سعی کردم مثل نفرتی که وجود داشت و در من ریشه دوانده بود، جوانه بزنم لا‌به‌لایِ چیزی که گمان می‌کردم خوش‌بختی‌ست. نبود. فلاکت محض بود. وقتی که پایش به گلدان خورد و از پله افتاد و مُرد، از مُرده‌اش نمی‌ترسیدم. از زنده‌اش ترسیده بودم، یک عمر! به هر گوشه که سرک کشیدم، سر و کله‌اش پیدا شد. می‌خواستم سر و کله‌ام یک جای زندگی‌اش پیدا شود. اشتباه بود یا نبود؟ نمی‌دانم. کسی به فکرِ زن تنهایی که گوشه‌ی خانه مرده بود نبود. حتی او. حتی "او"‌های گذشته‌مان که مال من بودند و او مدام سهم مرا دزدید. هیچ‌کجا کسی به فکرش نبود. شاید سال به سال، سرِ سالگردها، به واسطه‌ی فاتحه‌ای، ولاغیر. شوهری که عمری نگه داشته بود، شوهری که عمری، لحظه‌ای به فکرش نبود و بعد از این هم هرگز نمی‌بود. من بودم و دیگر نیازی به او نداشت. من پر شدم در جایی که زمانی اشغالِ حضور او بود. جایی که پیش‌تر هرگز نشد که باشم. جایی که هر زمانی خواستم بایستم، او بود و هرجا هلال خوشبختی‌ام رؤیت شد، او پیدا شد که محو شود. و من بودم الان، قبل از چهلم و سال و هر مناسبتی، و حتی قبل‌تر از آن. مهم نبود کنارِ چه کسی. فقط انگار درختی که سال‌ها پرورده بودم به ثمر نشست و او نبود. فرقی نمیکرد درخت سالم یا کرم‌زده. ثمره‌ی این نهال پا گرفته، نبودنش بود و بس. جای او بودم، جای او هستم، کنار مرد دیوانه‌ای که مدتی را هم به حبس گذراند. مردی که بی‌شک اصلاً به فکرش نبود و دوستش نداشت. مردی که فقط مرا دوست دارد و فقط به فکر من است.

 

  • Avilet

«هیچی دوسَم نداری؟» منتظرِ جواب نمی مانی. انگارِ که خبری از هیچ علامت سوالی نیست و یک جمله ی خبری-عاطفی از تُکِ زبانت در رفته است. «هیچی دوسم نداری» ِ بی پاسخت را که میگویی، تا می آیی ـ به اندوه ـ سر فرو ببری بینِ بازوهاش، تبدیل به گَردِ محو و سفید رنگی میشود. دود میشود و نگاهش می کنی که با لبی بسته ـ که هیچ جوابی برای «هیچی دوسم نداری» ات ندارد ـ جزء به جزء اش از هم جدا میشوند، چشمهایش وا میروند و دستهایی که میخواستی بخزی زیرِ سنگرشان و از هر جنگی در امان بمانی، فرو می روند در مولکول های هوا. می آیی این غبارِ موهوم را چنگ بزنی، که به خودت میگویی: «اگه پیدا شد و گفت دوسَم نداره چی؟» ، چنگ نمیزنی، ساکت هم نمی نشینی، ساکت دراز می کشی روی تخت و فکر میکنی که اگر این دوده ی خیالی برود بالا لای پنکه، قرمز می شود یا اگر بخورد به سقف، گیر می افتد یا اگر برود بیرون، رنگِ دیوار اتاق عوض می شود یا نه. خیره به دست و پایت نگاه می کنی که بزند بیرون این غبارِ کاذب لعنتیِ کذّاب. که دروغ می گفت که اگر نگاهش کردی و پیشانی ات را بوسید و گفت «دوسِت دارم دیگه» ، بعد دود شد و انگار که نگفته بود. گیر کرده بین قاب عکس ها، از پشتِ شیشه سلام می دهد که مرا ببین! منی که الان هم احتمالاً دوستت ندارم ها! انگشت هایت را برانداز می کنی که حواست پرت شود و می گویی «آخ جون ناخونام بلندن» که نگاهش نکنی که دلت خوش باشد به این که «آره حتماً دوسم داره، مگه میشه؟» با خودت که حرف میزنی، سوت میزند. حواس پرت شدی، میگویی «اون موقع کجا بودی که بهت گفتم منو نگاه کن؟» می آیی بروی کتابی برداری ـ که شعر نباشد ترجیحاً ـ و باز حواس خودت را پرت کنی تا این غباره تجزیه شود. فکر می کنی تجزیه که شد می رود لا به لای ذرات هوا و تو نفس می کشی و او می رود توی ریه هات. بعد که به همه جای بدنت اکسیژن رسانی شد او در تک تکِ سلول هایت رسوخ میکند. میلرزی و دلت هم غنج می رود از این فکر. دست دراز می کنی که کتابی برداری، می بینی هیچ نیست. دست که دراز میکنی می رود توی سیاهی و جریانی تیره می چسبد به پوستت که با خطّ بریل روی هر سانتی متر مکعبش سه بار نوشته شده هیچ. تختی هم نیست. اصلاً نخوابیده بودی، اصلاً غباری بود؟ میخندد. باز نگاه می کنی و می بینی صادق هدایت هست، اما کتابش نیست. می روی روسری برداری، نیست، ولی شالِ خیام آویز است به چوب رختی. دو-سه لکه ی محو از بخار، باقی مانده که هنوز نرفته است به خوردِ سقف و پرده ها. حواست پرت شده که با خودت میگویی "کُلی اذیتم کردی و دوسم نداشتی و من ...» چپ و راست از زمین و هوا و هرچه نیست، میخوانی که گفته اند و نوشته اند: «اگه میخوای بدونی چقدر دوست داره ببین ...» ، «اگه دوسِت داشت ...» ، «از نشانه های دوست داشتن این است که ...»

 

صدایی از جای دوری که هرگز ندیده ای می رسد که انگار می خوانَد: 

«میدونم دوسم نداری ... مثه روزای گذشته ...»

  • Avilet

از امروز به طور غیر رسمی، یک دیپلمه محسوب میشوم و از هفته ی بعد به طور رسمی دیپلم میگیرم. اگر در دهه ی 40 زندگی می کردم، احتمالاً الان باید پدری، بزرگتری، گردن کلفتی، و حتی شاید پسر همسایه ای؛ پیدا میشد که اگر می گفتم می خواهم ادامه ی تحصیل بدهم، قرمز شود، رگ گردنش باد کند و عربده بکشد که : تا همین جایش که درس خوانده ای هم از سرت زیادی بود. می روی می نشینی توی خانه و کار می کنی و یخ حوض می شکنی و ظرف مسی می سابی*1، تا زمانی که وقتِ کهنه ی بچه شستنت برسد.

اما با توجه به این که خوشبختانه (یا متأسفانه بهرحال) بیش از 50سال از آن زمان گذشته، امروز به جای انتظار برای رسیدن شاهزاده ای سوار بر اسب -که وجود خارجی هم نداشت- باید در انتظار شروعِ کلاس ها ، برنامه ریزی و آزمون های آمادگی برای کنکور باشم.

 تا همین هفته ی پیش اگر کسی بی هوا به من می گفت: " دیدی؟! بالاخره تو هم کنکوری شدی!" ، با لبخند و شگفتی محض جواب میدادم که: "وای آره، باورم نمیشه اصلاً، خیلی کوچولو ام من :))" ، ولی درست از جمعه، بیست و دومِ خردادماه هزار و سیصد و نود و چهار که طبق قراردادِ نانوشته ای به جرگه ی زحمتکش ترین قشر جامعه (با اغراق) پیوستم، بیش از باور نکردنِ این واقعیت، غمگینم. غمگینی ای که در عین بی دلیلی هزار علت دارد. از همان هایی که امروز توی فُرمِ چک آپِ دوره ای بیمارستان، جلوی بی دلیل بودن ِ ترس ازشان، تیکِ "تا حدی" را زدم. ولی این ترس برای من کمی بیشتر از "تا حدی" به نظر می آید. احساسِ تعریف نشده ای است، نمی دانم که چون از روزهای آینده باید سختی زیادی متحمل شوم بیشتر ناراحتم یا از این که کنکوری های سال قبل دیگر آسوده اند و یا از این که می ترسم موفق نشوم و چه و چه و چه. فقط ترسیدنی ست توصیف ناشدنی.

 گاهی فکر می کنی شوخیِ مضحکی ـست و انعطاف معنایی ندارد و کنکوری های 94 باید کنکوری بمانند و تو هم همچنان دانش آموز کلاسِ سوم تجربی ِ "ب" ِ دبیرستان فرزانگان جنبِ فروشگاهِ رفاه. ولی چشم وا می کنی و می بینی که شرایط عوض شده است و ایتس یور ترن! و اینجاست که از این تغییر می ترسی و هول می شوی و گریه می کنی و احساس می کنی در برهوتی تک و تنها رها شده ای. البته تمام این مسائل ـ با این شدت ـ شاید فقط برای من که تا چند روز پیش سرشار از انرژی و انگیزه ی درس خواندن بودم و یک هو از این رو به آن رو شدم، رخ داده و دوران دلسردی ام زودتر از حدِ معمول فرا رسیده باشد و سایرِ چهارصد و نود و هشت هزار و صد و هشتاد رقیبِ دیگر در آرامشِ قبل از آغاز باشند!

ولی با تمام این ها، خوب به گذشتنش واقفم. خوب یا بد، دوره ای ست که شاید برای شما هم اتفاق بیفتد! ( بخوانید شتری است که درِ هر خانه ای می خوابد!) می آید و می رود، همان طور که سالِ پیش و سال های پیش از آن نیز گذشتند. آن قدر سریع طی می شود که چند وقتِ دیگرِ تصورِ این که کنکوری های 94 یک زمانی تمام زندگیشان در درس خلاصه شده بود، سخت و عجیب به نظر می آید. موقعیت تغییر می کند، همان طور که تصورِ موقعیت های تغییریافته ی سال های گذشته سخت می شود، چند ماهِ بعد، تصویر احوالِ امروز و دیروز از یاد می رود. روزهای می رسد که خیلی از مسائل آینده ات با دستِ خودت یه کاغذ و قلمی گره می خورد. به نظر می رسد که پیش از این هیچ کس در چنین تکاپویی نبوده و همه ی دنیا معطل توست و همه ی توجهات معطوف به تو. آمال و اهداف و برنامه ها و کوشش ها و سختی ها و سختی ها و سختی ها. ( این واقعاً دیدِ بدونِ اغراقِ من است به سالِ پیشِ رو.)

برنامه ی امروز ولی، فقط بی برنامگی است. استراحتی مطلق برای شروعی قوی که مدام در موردش به خودم یادآوری می کنم: " نترس چیزی نیست. اتفاقی نمیفته، خوب تموم میشه. دکتر که گریه نمیکنه!"

 

 

+: چند روزی است که قبول کرده ام به اندازه ی کنکوری شدن بزرگ شده ام. ولی آیا واقعا به اندازه ی دندان عقل درآوردن هم بزرگ شده ام؟!

 


*1 این دو جمله بخشی از دیالوگی هستند از یک سریالِ زمان کودکی ام، که نمی دانم چرا همیشه اینجور وقت ها یادم می آید.

  • Avilet

می‌ایستادم که رد شود. گاهی کنار را‌ه‌پله‌ی طبقه‌ی دوم، گوشه و کنار محوطه‌ی نگهبانی و بعضاً پشتِ درِکلاس 3/1 روانشناسی. حتی شبیه دختران چهارده ساله نبودم، کودکی بودم یتیم، زندانیِ زیرزمین نامادری در ظهر گرمی از تابستان. رد شدنش مثل عبور بستی فروشِ دوره‌گرد بود، پر از عطرِ هزاران بویی که نمی‌شناختم و هزاران طعمی که نچشیده بودم. دست‌هایم گره می‌خوردند به میله‌های داغ و نگاهم سُر می‌خورد پشتِ پای آنچه که نباید. نمی‌شناختمش، به چشم هم نمی‌آمدم. روزهایی که رد می‌شد و هیچ حضوری حس نمی‌کرد، به این فکر می‌کردم که شاید مُرده باشم. به مرگ هم فکر می‌کردم، به آگهی ترحیمی توی بُرد اطلاعیه‌ها برای مرگ دانشجوی جوانی که هیچ‌کس نمی‌شناخت. به این که ممکن بود از سر غریبگی هیچ  آگهی ترحیمی هم از من منتشر نشود و او هرگز نفهمد که روزگاری من هم نفس می‌کشیده‌ام. هیچ درس مشترکی نداشتیم، در بندش هم نبودم، دل‌خوش هم نبودم ولی پای از سایه به نور رفتن، در من نبود. روزهایی که در بعضی از آن‌ها تا چشمش به دختر کوچکی با شال‌گردن نارنجی می‌افتاد، دخترک آب می‌شد و به زمین می‌رفت، به سرعت یا به آرامی گذشتند، هیچ اتفاق نویی در پیش نبود و هیچ حادثه‌ای رخ نداد. سال اول به آخر رسید و سال‌های بعد هم. می‌ترسیدم از این که یکی از همین روزهای پیش رو، آخرین روزِ تکرارِ عادتم باشد. روزِ آخر نگاهِ یواشکی به عبورهای آشکار. روزِ جا نماندنِ ردپاهای برای یک نفر آشنا؛ بر برف‌های پیاده‌روی دانشکده. آن روز ولی هرگز اتفاق نیفتاد. وقتی پشت نیمکت‌های نم دارِ گوشه‌ی حیاط  ساختمان را چشم می‌انداختم، دختری که لبخندش به پهنای بال‌های پرنده‌های در حال پرواز بود - حلقه به دست - شیرینی‌ای تعارف کرد که شک نداشتم آن کودک زندانیِ زیرزمین به‌شدت دوست می‌داشت. چیزهایی گفت که هیچ نشنیدم جز آنچه که نباید. به همان کودکِ گرسنه فکر می‌کردم، که او لبخند بزرگ‌تری زد و بال زد و رفت و شال نارنجی‌اش در بادی که نمی‌وزید چرخید.  بعد از آن من هرگز راهروی بی‌عبوری ندیدم چون از هیچ راهِ قدیمی‌ای رد نشدم، هیچ مسیر کهنه‌ای را برنگشتم که هیچ عطر آشنایی نشنوم.

همان روز، نزدیک‌ترین خیابان، هموارترین راه دور شدن، به‌موقع‌ترین تاکسی و بی‌هواترین آهنگ:

یه روزی که نفهمیدی ، یه روزی عاشقت بودم ...

  • Avilet

این گرداب کلمات نیست، مفاهیم‌اند که می‌چرخند. توده‌هایی شبیه به سیاه و سفیدِ کهکشان با تمام ناخالصی سیارات و سیارک‌ها. و مگر کهکشان را می‌توان در جمله‌ای گنجاند؟ انگار  واژه‌ای پیدا نمی‌شود که این حجم رقیقِ سیال و این همه سایه روشن را بپوشاند. این است که همیشه حاصل نوشتن از صفحه‌ی سفید، به همان صفحه‌ی سفید می‌رسد.

بچه که بودم و هر از گاهی قصه‌های کوتاه نیمه کاره‌ای می‌نوشتم با اهداف بلند (!) و بعد، از جایی که خسته می‌شدم برای همیشه نخِ کلاف داستان تمام می‌شد. مدام نگران سرنوشت شخصیت‌ها بودم. آن اوایل، این که آخرش شمیم و مینو چه آتشی در مدرسه‌شان به پا کردند1 و بعدترها؛ آن مردی که می‌خواست نویسنده شود، چه شد و بعد از آن هم، بر سرِ مردی که زنش یک روز درست هنگام غروب لبِ کارون، برای همیشه ترکش کرد - لا به لای جوهر خودکار و اوراق دفترم - چه آمد.
بچه که بودم ، فکر می‌کردم بالاخره روزی که بزرگ شوم، همه را سر و سامان می‌دهم و همه‌ی ناتمام‌ها را تمام می‌کنم. امروز اما هزار کاراکترِ زاده نشده، بی آن که حتی به کاغذ و قلم کشیده شوند، نطفه نبسته می‌میرند.
این اواخر، در من ، زنی که انگشتان کرخت بر دیوار سرد می کشید ، همچنان که فکر می‌کرد کنار کسی خوابیده است که حتی نمی‌شناسد، رفته رفته محو شد و مردی پس از آن که سال‌ها در به در، در جست‌وجوی دارویی برای مرگ بود و نیافت، مُرد.
در من، به جز شخصیت‌های کم عاقبت کودکی، «من» ناتمام مانده است، که با آغاز هر جمله دنبال فعل می‌گردد. همچنان که شاعری ناشی، از ابتدا به دنبال قافیه.
شبیه کودکی که دست به درزِ دوخت و دوزِ عروسک‌هایش می‌برد و کوک می‌شکافد، امروز من بخیه از ذهن و قلبم باز می‌کنم، نه این که چون دیگر نیازی نیست، بلکه تنها به همان دلیل ساده که آن کودکِ هنوز به عقل نرسیده دارایی‌اش را تباه می‌کند و بعدترَش، می‌نشیند سرگرم به پریشانی خویش. من هم نشستم، ولی سرگرم پریشانی یا پشیمانی؟
امروز دل مشغول عاقبت داستان‌ها نیستم که داستان واقعی خودم هم، میان خیلی از نمیدانم‌ها و انبوهی از دلبستگی به نبایدها گم شده. روزگار حساسی‌ست و تن من شبیه به کرختیِ دستانِ همان زن، سرگردان به آیینه می‌نگرد و فکر می‌کند که این کودکِ قد بلند کرده‌ی رو به رو، غریبه نیست؟
+ این روز ها حواسم به اشکی ست که نمی ریزد.

1: تلمیح به ماجرای یک بار آتش درست کردن خودم در مدرسه
  • Avilet

امروز گریه میکرد، صورتش سرخ شده بود و زیر چشمانش پُف کرده بودند. کنارش نمی نشینم، اولش اشکی در کار نبود و فقط صورتش بود که گُر گرفته بود. هر از چند گاهی نگاهی می انداختم و میدیدم که هنوز گرفته است. حرف نمیزد، ما فقط یکی دو باری حالش را پرسیدیم. ما که نزدیک تر بودیم. من که نزدیک تر بودم. مریم که از من هم نزدیک تر بود. حرفی نمیزد و من هم از پیگیریِ زیاد استقبال نمیکنم. مثل سه شنبه ی همین هفته. بعد از بحث های تکراریِ کلاس. بعد از بغض های قلبی و بعد از احساس خفقان حاکم، وقتی همه ی وجودمان سرشار از یأسِ غیر قابل انکاری شده بود، مریم گفت: "میدونی بیشتر از همه چی برام سؤاله؟" با لحنی که پس زمینه ی مستحکمی داشت پرسیدم: "چی؟" ولی لحنم مؤثر نبود و مکث کرد و جواب داد: "حالا بعد بهت میگم." با لبخندی اجباری. از آن حرف هایی بود که میدانستم هرگز گفته نمیشود. از حرفهایی که نباید گفت. قبل از جواب دادنش هم میدانستم احتمالاً این از آن جمله هایی ست که گفته نخواهد شد، برای همین سعی کردم "چی؟" گفتنم بیش از مشتاق به نظر رسیدن، اطمینان بخش باشد. من اهلِ اصرار نیستم. هرگز نبوده ام. به ویژه که میدانستم دلیل این محافظه کاری چیست، به ویژه که خودم هم سکوت های خودم را داشتم. سکوتی که پروایی نیست از اینکه اقرار کنم از ترس است. هر چند که برای من سکوت چندانی نیست و گاهی انزجار به جز از چشمانم، از کلماتی که بهگزین میکنم هم پیداست -البته برای معدود افرادی که چیزی از تفاوت تأثیر کلمات میدادنند و من هرگز با چنین فردی ملاقات نداشته ام- ، بهرحال همه ی ما سکوتی داریم. حتی بعد از تمام شدن کلاس این بار او وقتی منتظر اتوبوس در ایستگاه نشسته بودیم، صحبتی کرد و با همان لحن مستحکم نظرش را پرسیدم که او هم با همان خنده ی ساختگی مذکور گفت "ولش کن اصلا" . امروز هم نه بنا بر عادت قبل، که بنا بر تشخیصِ ثابتم، اصرار نکردم حرف بزند، هرچند فرصتی هم نبود. منتظر بودم کلاس تمام شود چون دوست نداشتم برایش یادداشت بنویسم و از چند صندلی آن طرف تر هم نمیشد صحبتی کرد. کلاس که تمام شد صندلی را دور زدم شانه اش را گرفتم، برای یک لحظه احساس کردم با شکستن بغضش کلمات اندوهش هم شکسته شکسته از دهانش خارج خواهند شد، نصفه و نیمه در آغوشش گرفته و نگرفته، همکلاسیِ صندلی بغلی اش و همکلاسیِ آن سویِ کلاس، هجوم آوردند که "ولش کن بذار بره بیرون، ولش کن برو کنار!" ما تا چند قدمی هم دنبالشان رفتیم ولی این بار من عصبی بودم، از کسانی که معلوم نبود کجای پیازند و یک ساعته دخترخاله شده بودند! از افراد هفت پشتِ غریبه تر. با کمترین وسواس، حداقل غریبه تر از ما. مریم و سارینا از غریبه ی دومی کینه ی بیشتری به دل داشتند و من از همان اولی. از همان برخوردهای نمایشگر خودبزرگ بینی. از همان خود را همه کاره دیدن ها. بعد از آن هم نفهمیدم هدفشان چه بود؟ اظهار جمله ی " ما خوب و دلسوزیم؟" ، "ما به تو اهمیت میدهیم؟" یا " بیخیالِ دوستانِ دورویت، ما هستیم؟" ؟! بهرحال بعد از آن من نه آغوشی باز کردم و نه دلداری ای دادم و نه شفقتی به خرج دادم، خشم در نوکِ انگشتانم ،شاید از اثرات واکنشی که بیش از حدِ مورد نیاز شدید بود، جرقه میزد. دست به سینه نشستم و تا آخر ساعت سکوت کردم. هرچند که به نظر آن محبت دیگران کارساز افتاد ولی خوب یا بد، من خوشحال نشدم. به دلیلِ کوچک و ساده ی خودخواهی! چون توانایی تقسیم آنان که دوستشان دارم، در من نیست. امروز بیش از آن که از اتفاقات رخ داده دلم بگیرد، از خودم دلگیر شدم. از این عقب کشیدن وقتی دیگران سعی میکنند به زندگی ام سرک بکشند، وقتی سعی میکنند در دوست داشتنی هایم دست ببرند و در متعلقاتم شریک شوند. وقتی از کسانی که دوست دارم دور میشوم، توجه ام را از آنان قطع میکنم چون سایرینی را میبینم که با رنگ و لعاب مهر و دوستی، محیط اطرافشان را پر کرده اند و جایی برایِ منی که نمیتوانم خود را کوچکتر کنم و جا بدهم، نمیگذارند. از تعدد این حادثه در زندگی ام دلم گرفت. از دور افتادن از دوست داشتنی ها، دور افتادن از هرچه برایم ارزشمند است، مثل وقتی که خوراکی گرمت را به میان خیلِ گرسنگان ببری. آنچه از بین میرود ماهیت داشته های توست، بی توجه به اصالت تعقلش.

  • Avilet

کیفش را بین بازو و تنه اش محکم کرد و چند پلاستیک را زمین گذاشت تا بتواند کلید را در قفل بچرخاند. " اه ... باز این گیر کرد" یک قطعه از آهنِ لولای در زنگ زده بود و گاهی موقع باز و بسته شدن مشکل درست میکرد. خودش را چسباند به در و چند ثانیه ای به آن فشار آورد. با باز شدنِ در، نفسش را به شدت از سینه بیرون داد و خریدهایش را برداشت و وارد شد. بوی نم بدی در خانه پیچیده بود. نگاهی به جاکفشی انداخت: " امیر ... امیر؟ ... محدثه باز رفت خونه ی صولتی؟"

- نمیدونم.

- کفشاش نیست

- نمیدونم.

- نباید از خواهرت خبر داشته باشی؟

وسیله ها را انداخت رو میز و گره ی روسری اش را باز کرد. کلیدِ چراغ آشپزخانه و پذیرایی را فشرد و رفت سمت اتاق پسرش ، بی هوا در را باز کرد و آمد که بگوید" من نباشم اینجا باید تاریک خونه بشه؟" که هدفون با سر و صدای زیادی از دست پسر هول شده اش افتاد: چیه؟! در چرا نمیزنی؟!

- یادم رفت، چیه؟

- هیچی! تو چیه؟!

- هیـ ...

همانطور که به وضع آشفته ی اتاق و تخت و میز نگاه میکرد گفت :

- گفتی نمیدونی محدثه از کِی رفته؟

- نه بابا، چقد می پرسی؟ رسیدم نبود.

"خیلی خب" ای گفت و خارج شد

- درم ببند پشت سرت.

برگشت و در اتاق را بست، دستمال کاغذی ای از کنار آینه برداشت و عرق صورتش را خشک کرد و به طرف خریدهایش رفت. همانطور که می نشست روی صندلی و بسته بندی ها می گشود، زیر لب چیزی زمزمه می کرد. شاید آهنگی شاید هم گلایه ای از نرخ و قیمت ها. احساس کرد صدای شیر آب را می شنود. کمی خم شد و از دور به حمام نگاهی انداخت، نفهمید که چراغش روشن است یا نه: " امیر شیر آبُ باز گذاشتی؟ "

- ...

- امیر !

- نمیدونم بابا نمیدونم.

- چی چیو نمیدونی، میگم شیر آبُ باز گذاشتی مگه؟

- نه.

- پس چی؟ ... نکنه ... بابات اومده مگه؟!

از جا پرید. دکمه های مانتویش را باز کرده و نکرده دوید سمتِ راهرو و کنار در حمام ایستاد. چند ضربه ی پر شتاب به در زد:

- علی ... علی برگشتی؟

- ...

- علی میشنوی صدامو؟ علی تویی؟

دستگیره ی در را چند بار با عجله پایین کشید. در قفل بود.

- چیه؟ اِشغاله

لبخند در تمام صورتش دوید، همانجا کنارِ در حمام روی زمین نشست. بعد از این سه ماه و اندی، اولین باری بود که شوهرش به خانه آمده بود. چشمهایش را بست و لبخند زد. برای کسری از ثانیه احساس کرد که تمام مشکلاتش از بین رفته اند. چشم که باز کرد، فوراً به فکرش رسید قبل از خارج شدن همسرش از حمام، خودش دستی به سر و رویش بکشد، با خانه که نمیشد کاری کرد. بعضی از گلهای کنار پنجره از ساقه خم شده بودند و برگهای اکثرشان زرد و چروکیده بود. لبه ی فرش ها برگشته بود و کناره هاشان چرک گرفته بود، از بارانِ شب قبل هم آب نشت کرده بود و قالیچه های پستو خیس شده و بو گرفته بودند. همانطور که با عجله به سمت اتاق خواب می رفت نگاهی به پنجره انداخت و زیر لب گفت " همین فردا عوضشون میکنم." و دوباره لبخند زد.

چراغ اتاق را روشن کرد، یک رژ ملایم از کشوی میزش برداشت و به لبش کشید. رنگ نمیداد، یادش آمد که چندین ماه پیش می خواست آن را دور بندازد چون از تاریخ مصرفش گذشته بود. با وسواس کمتری رنگ دیگری انتخاب کرد ، سایه ای تیره پشت چشمش زد و موهایش را شانه کرد. مانتویش را به چوب لباسی آویخت و سعی کرد با انگشت کمی چروک های دور چشمش را صاف کند. صدای در حمام را شنید. بلند شد و ایستاد. شوهرش لخ لخ کنان همانطور که با کلاهِ حوله موهایش را خشک میکرد وارد اتاق شد و نگاهی به او نینداخت. لبخندِ اندکی وارفته اش را دوباره به لبش برگرداند: " سلام، چه خوب شد اومدی، خیلی دلم ... دلمون برات تنگ شده بود"

- هوم

- کجا رفته بودی؟

- هرجا

- خب ... حالا خیلیم مهم نیست، اشکال نداره دیگه حداقلش برگشتی، ها؟

- نه میرم صبح

خنده اش ماسید: کجا؟

- نمیدونم هرجا

- هنوزم میری پیش اون دوستات؟ هنوز بساطِ ...

- آره با همونام، چیه؟

هنوز اون زنه میاد خونه ی ...

- چه فرقی داره بابا به حال تو؟ هنوز بهت حقوق میدن دیگه؟ من اینجا باشم بار اضافی ام، بابات مگه نمیگفت آدم دائم الخمر میخوای چیکار؟

- اینجا نباشی کجا باشی؟ من تنهام، من ...

- ولم کن بابا

سرش را پایین انداخت که اشکش پیدا نشود: چه لاغر شدی ...

- ...

به انگشتانش که هر وقت حالش رو به راه نبود به هم میفشردشان نگاهی انداخت. آمد بگوید " ببین دیشب اینجای انگشتم سوخت" به یاد 16-17 سالِ قبل که گاهی به عمد دستش را میسوزاند تا او ببوستش. سرش را بلند کرد و دستهای علی را دید که میلرزید و توی ساکش دنبال چیزی میگشت. دهانِ باز شده اش بسته شد. بغضش را قورت داد و آمد که تا اشکش نریخته از اتاق خارج شود.

- راستی اگه تو خرج خودتون نمی مونی، یکم پول لازم دارم. اگه هم عارت نمیاد به یه معتاد مفتگی پول بدیا!

- تو نباید اینجا باشی...

- اگه ناراحتی که همین الان برم؟!

- نه ینی ... نباید اینجوری باشی، اینجا وایساده باشی تو این حال . تو ...

صدایش لرزید.

- بهرحال بذار رو میز، من میخوابم، می بخشید البته اگه پتوت تا دو سه روز بعدش بو میگیره!

از اتاق بیرون رفت و همانطور که با انگشتانش چشمش را فشار میداد که اشکش نچکد رفت سمت آشپزخانه، شیر آب را باز کرد و میوه ها را با سر و صدا خالی کرد توی سینک ظرفشویی و بغضش ترکید

                                                      *  *  *

 

چشمهایش از بی خوابی پُف کرده بود، بالش و ملحفه ای از یکی از اتاقها برداشته و روی مبل گذاشته، ولی فنجانِ چای به دست، چشم به ساعت دوخته بود.

صدای کلید در قفل چرخاندن، چند ضربه و غیژ پر صدای در و غرولندی از اتاق خوابش بلند شد. دختر 16ساله اش را که به آرامی کفش هایش را روی جاکفشی میگذاشت نگاه کرد و تا زمانی که به وسطِ اتاق نرسیده بود هیچ نگفت.

چه عجب!

- وااای! ... ترسیدم! ...

- تا الان درس میخوندین دیگه؟

- خونه ی مریم اینا بودم، همین بغله چیه مگه؟

- میدونم کجا بودی، ساعت دوازده و نیمه. پرسیدم تا الان درس میخوندین دیگه؟

- تا الانِ الان که نه، ولی خوندیم دیگه آره. آخرشم شام خوردیم اومدم.

- مگه نگفتم نرو اونجا دیگه؟  پسر بزرگ دارن تو خونه

- اووو مامان! چه خبره؟! خیلیم بزرگ ...

- اتفاقاً آره، خیلیم بزرگ نیست که عقل داشته باشه. چند بار بگم خوشم نمیاد هی بری اونجا؟

- ول کن مامان تو رو خدا، عهد دقیانوس که نیست، تازه خودتم مگه نگفتی هم سن من بودی زیاد خونه ی بابا اینا میرفتی؟

به برقِ شیطنت آمیز گوشه ی چشم دخترش نگا کرد :

- من گفتم؟

- آره، خودت گفتی.

- من نگفتم میرفتم خونه ی بابات اینا ، گفتم ...

صدایش رفته رفته محو شد:

- برو بخواب دیگه، بار بعد میری با اجازه باشه.

- خب بابا، شب بخیر.

باقی مانده ی چایش را در سینک خالی کرد و همانجا ایستاد. جملاتِ سالهایِ قبلِ مادرش به خودِ 16-17 ساله اش به وضوح در ذهنش میچرخید : " نرو مادر خونه ی این دختره. نه خودش خوبه نه خونوادش. رضا داداشش هم که پشت لبش سبز شده، خوبیت نداره تو هر روز جلو چشمش باشی. بابات بفهمه کفری میشه ها ! "

چشم برگرداند و به پنجره و گلدانهای قدیمی خیره شد. " ولش کن، فردا هم حال ندارم عوضشون کنم."

 

  • Avilet

باز هم قطره اشکِ بی سرانجامی

عابر از کوچه های سردِ گونه و لب

باز هم در غمی تلخ و سخت و پنهانی

داغِ دل تُرد و تازه می شود هر شب

 

اشتباهی نکرده بودم هم اما

من همان نفْسِ اشتباه بودم

از تو و عشقِ تو عبور لازم بود

غافل از عقل و در خطا بودم

 

غافل از خویش و در خطا هستم!

من که هربار شکستم از اغیار

چشم بستی به من تو هم اما

لااقل حرمتی نگه می دار

 

آدمی بی طرف بودم و خیالِ تو

مستقر در جناحِ رشکم کرد

روزها فکر دائم اینکه " گریه نکن!"

خوابهام همدمِ سرشکم کرد

 

قلبِ من بچه است و بی طاقت

کاش نمیزدی به کسی لبخند

نشد هرگز که منحصر -فقط- به من باشی

دیگران هم ز بهشت صاحب سهم اند!

 

نامه ای بی جهت مفصل شد

حرفهایم به جز یکی دو جمله نبود

این پُل ِ ارتباط، یک طرفه ست

از من آماج مهر و از تو چه سود؟!

 

  • Avilet

یک چشم به در داشت و یک چشم به ساعت. با پایش ضرب گرفته بود روی زمین و انگشتانش دور فنجان چای محکم میشدند از اضطراب. لب نزده بود. لحظه ای چای سرد را کنار میگذاشت و انگشت ها را به هم قفل میکرد و میزد زیر چانه، و چشم میدوخت به تیک و تاکِ عقربه ی پر سر و صدای ثانیه شمار. همیشه این وقتِ شب و این لحظه و بعد از این کار، فکر میکرد که چقد سر و صدای ساعت زیاد است و باید همین فردا یک فکری به حالش کرد. ولی "او" که میرسید همه نبودن های زندگی از ذهنش پاک میشدند تا شبِ فردا و تکرارِ همان مکررات. هر آخرِ شب، روی همین مبل و با همین اشتیاقِ مثل روزِ اول، انتظار کسی را می کشید که وقتِ کلید در قفلِ در چرخاندنش، قلبش میریخت! امشب اما با کمی چاشنی دلهره. جوانی به سادگیِ افتادنِ یک برگ از درختِ پاییزی، همین صبح چشم بسته بود و دیگر باز نکرده بود، و او از بعد از شنیدنِ خبر، فکر و ذکرش شده بود این آمدن و رفتن. اینکه یک جوان به چه آسانی و چه دور از انتظار میرود، ولی آنها سالهاست که شب و روزشان زیر همین سقف میگذرد و او هر شبِ تمامِ این سالها، کارش همین انتظار و شوق و ذوقِ کهنه نشده است. امشب بی جهت میترسید، چون یک ریز به حال انسانها فکر میکرد، در لحظه ی شنیدنِ خیرِ مرگ عزیزی. مدام چشمهایش را می بست و باز به ساعت نگاه میکرد. هزاران شعر و دکلمه از همین مضامین در مغزش رژه میرفتند و کلافه اش کرده بودند. چشم باز میکرد و به انگشتانش نگاهی می انداخت و به جای جای خانه و دوباره می بست. فکر میکرد که گذشتن چه غریب است و چه قریب. و چه غم انگیز برای کسی که تکه ای جانِ جاندار خارج از بدنش دارد! صدای عقربه ی ساعت هنوز شنیده می شد و وقتِ موعودِ هرشب و دیدار دوباره نزدیک. در دقایق آخر به آرزوهای قبل از مرگ انسان ها می اندیشید. به اینکه سرانجام، هرچیزی سرانجامی دارد و گریزی از گذر نیست، ولی اگر پیش از دقایق پایانی حیات هرکسی، به او مهلتِ انجامِ یک عمل میدادند، چه کسی چه برمیگزید؟

نگاهش را از فرش برداشت و دوباره به ساعت دوخت. در پاسخِ خودش نه شکی بود و نه احتیاجی به اندیشیدن داشت. اگر چنین فرصتی به او میدادند، به کلیشه ای ترین شکل ممکن باز هم همین جا و در همین خانه و روی همین صندلی و در همین وقت، به ساعت خیره میشد و انتظار می کشید؛ که کلیدی در قفل بچرخد و هزارباره قلبش بریزد و دری باز شود و باز، روزه ی فراق به طعم لبخند آشنایی شکسته ...

 

  • Avilet